گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

دنیا عجب جای کوچکی است!

این داستان بر اساس واقعیت بوده که در سال ۱۸۹۲ در دانشگاه استنفورد اتفاق افتاده است.

دانشجویی ۱۸ ساله در تلاش بود تا شهریه اش را تأمین کند. او یتیم بود و نمی دانست به کجا روی آورد و دستش را جلو چه کسی دراز کند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او و دوستش تصمیم گرفتند کنسرت موسیقی در محوطه ی دانشگاه ترتیب دهند تا پول تحصیلات خود را فراهم آورند. به همین دلیل نزد پیانیست بزرگ، ایگناسی پادرفسکی رفتند. مدیر برنامه مبلغ دو هزار دلار برای تضمین اجرای برنامه مطالبه کرد. معامله صورت گرفت و آن دو شروع به تمرین های سخت نموده تا بتوانند در کنسرت خود به موفقیت دست یابند.

 

روز بزرگ فرا رسید؛ اما متأسفانه آن ها نتوانسته بودند به اندازه ی کافی بلیط بفروشند. کل مبلغ فروش آن ها ۱۶۰۰ دلار بود. این دو پسر دانشجو نومیدانه نزد پادرفسکی رفتند و از مخمصه ای که در آن گرفتار شده بودند، سخن گفتند. سپس کل مبلغ ۱۶۰۰ دلار را به وی داده با این وعده که ۴۰۰ دلار باقی مانده را طی یک فقره چک در روز مقرر برگردانند.

 

اما جواب پادرفسکی این بود: “خیر! این قابل قبول نیست.” او چک را پاره کرده و کل مبلغ را به آن ها بازگرداند. سپس رو به آن ها کرده و گفت: ” این ۱۶۰۰ دلار را نزد خود نگه دارید. لطفا تمام مخارجی را که صرف کنسرت کرده از آن کم کنید. پولی که برای شهریه ی خود نیاز داشته را نیز نگه دارید. و هر آن چه را که باقی می ماند به من بدهید.”

 

دو پسر دانشجو با تعجب به یکدیگر نگاه کرده و با تشکر فراوان از او جدا شدند. این کار کوچک، پادرفسکی را به عنوان مردی بزرگ نشان داد. چرا باید به دو نفری که حتی آن ها را نمی شناسد کمک نماید؟ همه ی ما تاکنون در زندگی خود با وضعیتی مشابه برخورد کرده ایم؛ اما متأسفانه اکثراً با خود می گوییم: ” اگر به او کمک کنم بر سر خود من چه می آید؟” اما افرادی که روح بزرگی دارند این گونه فکر می کنند: ” اگر به آن ها کمک نکنم چه بر سر آن ها خواهد آمد؟” آن ها این کار را به دلیل عوض یا پاداش انجام نمی دهند. آن ها صرفاً به این دلیل که ایمان دارند کار درست همان کمک کردن است این کار را انجام می دهند.

 

بعدها پادرفسکی به مقام نخست وزیری لهستان رسید. وی در میان مردم خود رهبری بزرگ تلقی می شد. اما متأسفانه جنگ جهانی اول در گرفت و لهستان به شدت آسیب دید. بیش از ۱٫۵ میلیون نفر از مردم کشورش در اثر گرسنگی جان خود را از دست دادند. این در حالی بود که هیچ پولی برای تأمین مواد غذایی در دولت وجود نداشت. به همین دلیل پادرفسکی از وزارت رفاه و غذای ایالات متحده تقاضای کمک کرد. وزیر این وزارت خانه مردی به نام هربرت هوور بود که بعدها به مقام ریاست جمهوری آمریکا رسید.

 

هوور با این درخواست موافقت کرده و به سرعت چندین تن مواد غذایی برای مردم گرسنه و قحطی زده ی لهستان با کشتی ارسال گردید. مصیبت وارده از میان رفت و پادرفسکی نفس راحتی کشید. وی تصمیم گرفت برای تشکر از هوور شخصاً به آمریکا رفته و از وی تشکر نماید.

وقتی پادرفسکی می خواست از هوور تشکر کند، هوور به میان حرف او پرید و گفت: ” جناب نخست وزیر! شما نباید از من تشکر کنید؛ شاید به خاطر نداشته باشید اما چندین سال قبل شما به دو دانشجو کمک کردید که بتوانند تحصیلات دانشگاهی خود را ادامه دهند. من یکی از آن دو هستم.”

دنیا عجب جای کوچکی است… به راستی که گفته اند از هر دست بگیری از همان دست هم پس خواهی گرفت

آبدارچی شرکت مایکروسافت

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد
رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین... 
 

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین.و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» 

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد.نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت.در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت.مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه.در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد.به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت .... 
 

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

 

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت

مردی که بعد از مرگ همسرش کوه را شکافت!+تصویر

یک مرد هندی با ثابت کردن شعار خواستن توانستن است دل کوه را شکافت.\nاین مرد هندی Dashrath Manjhi نام دارد و یک کشاورز ساده بود. او ساکن روستایی دورافتاده در هندوستان است.

کوهی عظیم، روستایی که او در آن سکونت دارد را با شهر جدا کرده و از همین رو اهالی و ساکنان این روستا برای رسیدن به نزدیک ترین شهر باید کوه را دور بزنند و ۷۰ کیلومتر را طی کنند در صورتی که اگر این کوه نبود،‌ فاصله روستایش به شهر ۷ کیلومتر بود.
مردی که بعد از مرگ همسرش کوه را شکافت!+عکس

حدود ۲۲ سال پیش همسر Dashrath Manjhi به بیماری سختی مبتلا شد. او مجبور شد وی را به بیمارستان برساند اما به دلیل مسافت زیاد و نبود راه ماشین رو،‌ او مجبور شد با استفاده از یک الاغ همسرش را به شهر برساند. به دلیل مسافت زیاد، همسر در مسیر درگذشت.

Dashrath Manjhi از دولت هند خواست تونلی بین شهر و روستایشان بزند و یا حداقل ۷۰ کیلومتر فاصله را آسفالت کند تا خودروها بتوانند به این روستا رفت و آمد کنند، اما چند ماه گذشت و دولت کاری نکرد.

Dashrath Manjhi عزم خود را جزم کرد و با استفاده از چکش به تنهایی شروع کرد به ایجاد یک تونل. روزها گذشت و مردم روستا می گفتند: Dashrath Manjhi به دلیل مرگ همسرش دیوانه شده است.

اما او ۲۲ سال مقاومت کرد و بدون وقفه به صورت شبانه روزی در حد توان خود فعالیت کرد تا اینکه در نهایت بعد از این همه مدت توانست تونل را به تنهایی احداث کند.

ارتفاع این تونل ۷ متر و عرض آن ۹ متر است. حتی خودروهای سنگین نیز به راحتی می توانند در آن رفت و آمد کنند.
Dashrath Manjhi توانست با اراده خود که مانند یک کوه عظیم است، به تنهایی فاصله ۷۰ کیلومتر را به ۷ کیلومتر کاهش دهد. دولت هند می توانست این تونل را در عرض ۳ ماه احداث کند!

ندای انقلاب

دست های بهشتی

دست های بهشتی


در روزگاری دور حدود قرن پانزدهم میلادی، در روستایی نزدیک نورنبرگ آلمان یک خانواده پر جمعیت 10 نفره زندگی می کردند. شغل پدر خانواده کفاف زندگی آنها را نمی داد برای همین او شبانه روزی کار می کرد تا همسر و فرزندانش احساس کمبود نکنند. در بین فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهای آلبرت و آبریش. آنها علایق یکسانی هم داشتند و دوست داشتند در آینده نقاش یا مجسمه ساز شوند. آنها آکادمی هنر سوئد را برای تحصیل خود انتخاب کرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسیدند. اما پدر قادر به پرداخت هزینه تحصیل هردوی آنها بطور همزمان نبود. برای همین قرار شد که قرعه کشی کنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با کار در معدن کمک خرج تحصیل برادرش باشد. قرعه به نام آبریش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصیل در رشته نقاشی پرداخت. آلبرت هم در معدن کار می کرد. 4 سال گذشت و حالا آبریش یک نقاش معروف شده بود. او با خوشحالی به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهای آلبرت در اثر کار در معدن خراب و ضخیم شده و انگشتانش از حالت طبیعی خارج شده بودند. او گفت: من دیگر با این دستها قادر به نقاشی نیستم اما دستهای تو دستهای من هم هست. مهم این است تو به آرزویت رسیدی. آبریش اشک ریخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادری که آینده اش را فدایش کرده بود. سالها گذشت و نام آبریش دورر (Albrecht Dürer) بعنوان بهترین نقاش رنسانس در همه دنیا پخش شد. اما ازمیان همه آثارش یک نقاشی بسیار زیبا وجود دارد که آن را از روی دستهای برادرش آلبرت کشیده و به او هدیه کرده است. یک شاهکار هنری معروف به نام "دستان بهشتی".

پاداش نیکو کاری

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است


***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!


خاطره ای از استاد دکتر شفیعی کدکنی

تقسیم17 شتر بین 3 نفر توسط حضرت علی (ع)

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم


شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند


وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

هیچ کس راضی به کشتن شتر ها و یا فروش سهم خود نبود...


بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند


بنابراین انها به نزد امام علی (علیه السلام ) رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند


حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟


گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و


به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد.


به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد .


به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد .


در اخر یک شتر باقی ماند ، که همان شتر حضرت بود.

اعتماد به نفس

ران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند. برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد. مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: «روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.» یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد: «نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.»
در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند. هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند. او این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد. برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: «نمی‌دانم.» و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام عمر کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند. وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم: «بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟»
امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: «بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.»
به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: «این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.» خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: «من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم.»
سکوت برقرار شد.
به او گفتم: «مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟»
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: «حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.»
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند.
همان‌طور که زندگی امیلی نشان می‌دهد، اعتماد به غریزه و به پیام‌ها قدم بزرگی در جهت رشد و اعتلای معنوی است که راهتان را برای رسیدن به جایگاهی که در پیش دارید مشخص می‌سازد.
 
 
برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچه‌داغی؛ تهران: نشر البرز 1387.
 
 

همرزم


« بابا گریه کرد و هیچ نگفت » ترافیک سنگینی بود،خسته گرسنه از دفترروزنامه به طرف خانه می امدم.
بوی نا به هنجار داخل تاکسی نفسم را بند اورده بود.راننده مدام نق میزد، از گرانی میگفت، و از اینکه شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختر ه کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را، پک عمیقی به سیگارش زد و همه وجودش را پر از دود کرد .مثل اینکه با خودش دشمنی داشت ،بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به طرف بیرون حواله داد. پشت چراغ قرمز کنار یک خودروی گران قیمت البالوئی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود. هق زدم دلم بالا امد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم ،نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود با غیض دندان هایش را به هم سائید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد.از چراغ قرمز گذشت. یه زن دیگری کنارم از بس لند هور بود همینطور فشارم میداد کلافه شده بودم از بوی سیگار از بوی نا به هنجار داخل تاکسی داشتم بالا می اوردم. دلم میخواست بال در بیارم و برم داخل خانه ام سر سفره غذا بشینم و یک شکم بخورم و بخوابم.راننده همینطور غر غر میکرد و سر نشینان داخل تاکسی مدام نق و نوق های مرد راننده را با تکه کالام بریده شان به نشانه تائید سر می جنباندن.رادیو داخل تاکسی یک مرتبه اهنگ دیگری که بوی جنگ را میداد گذاشت. من که چیزی از جنگ نمیدانستم یعنی بعد از جنگ بدنیا امده ولی زیاد در باب حماسه هشت سال دفاع مقدس چیزی سرم نمیشد ولی با نوای رادیو خودم را به جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که بطور نعل اسبی به طرفم می امد. نگاه میکردم تشنگی و گرما ، یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان میده یه مرتبه بلند میشه و داد میزنه ها ها اینجا تو این نیزار ها من بچه ها اهمینجا زخمی شدم همینجا دست هام قطع شد همین جا توی همین نیز ار ها سی تن از بچه های گردان ما شهید شدن . چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا رو لای پتو پیچاندن رادیو خیالم را برید. شنودگان گرامی امشب وداع با شهیدان .پنج شهید گمنام . تو دلم گفتم ای بابا چند تکه استخوان حتما همانا که بابا م تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن حا لا بعد سی سال چند تکه استخوان ، تو دلم داشتم با خودم غر میزدم و مجادله میکردم که دوباره راننده شروع کرد رفتن جوان های مردم و به کشتن دادن من خودم ششماه جنگ بودم حالا چی باید شب تا صبح پشت این قار قارک هی رجز بخوانم و گدائی کنم هی نق زد و غر زد و بعد یک مسافر ی داخل ماشین گفت بنده خدا حتما تو عقب افتادی وگرنه ماشالله هی میخورن این جانبازان مال دولت، نوش جانشان بخورن از شیر مرغ تا جان ادمیزاد هی اینا که رفتن زیر یک من خاک . ناگهان دلم فرو ریخت وقتی گفت این جانبازان همینطوری دارن پول نفت و می لو نبو نند . میخواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده که دیدم رسیدم سر کوچه خانه ما . از تاکسی پیاده شدم رفتم زنگ اپارتمان زدم طبقه اول و تا چهارم هر روز این شصت و چهار پله را میشمردم ولی امروز فرق میکرد یادم به حرف های داخل تاکسی افتاد که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال و میخورزن ولی ما که مستاجریم و اینم طبقه چهام و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش هر روز باید دویست پله رو بره و بیاد.تازه گاهی میره میگه تا عصر نمیام برام سخته هی برم بیام ولی خوب خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم بابا و مامان دور سفره منتظر من بودن . سلام، تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورت شستم و امدم کنار بابا ،بابا رفته بود تو متن خبر کار هر روزه اش بعد نشستم اولین لقمه را زدم دیدم باز دارن از شهدای گمنام میگن که بابا رخ پراند و سکوت کرد . بابا نویسنده دفاع مقدس و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو مینویسه ولی هنوز نتونسته روی ما تاثیر بزاره بعد گفتم بابا راستش مگه اینا یه مشت استخوان نیست . دیدم اشک از گوشه چشم بابام در امد و هیچی نگفت من خیلی خجالت کشیدم ازش عذرخواهی کردم ولی هچی نگفت رفت تو خلوت همیشگی خودشو من پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم .همینطور گیج وبیتاب بودم ناراحت شب خوابیدم نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم سر مزار شهدا هستم پنج نفر بسیجی خیلی زیبا با چفیه نورانی دارن همیطور به طرفم می امدن کمی دور تر یه جای بلند که دورش کلی پرچم های یا زهرا و یا حسین سبزو سرخ و و درخت های بید لرزان ،صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم .پنج شهید کفن سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود پیش خودم گفتم اینا که میگن همه یه مشت استخوان ، ولی اینکه انگار تازه شهید شده همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم اون پنج نفر که داشتم طرفم می امدن و چفیه داشتن جلوم ایستادن به اسم صدام زدن و گفتن فلانی حال بابا چطوره تو دلم گفتم اینا اسم من و از کجا میدانند اصلا بابا رو از کجا میشناسن ، گفتم شما همرزم پدر من بودید . گفتن ما همه با هم همرزم هستیم. بعد یه نفرشان که از بقیه بلند قد تر بود با دست به جای شهدا رو نشانم داد دلم هوری ریخت ،جنازه ها نبودن و جاشون خالی بود گفتم پس این شهدا چی شدن . گفت ما همان پنج شهیدی هستیم که تو گفتی یه مشت استخوان .حالا هر چه دلت میخوالد از ما بخواه ما از خدا برات میگیریم.
 
نوشته : غلامعلی نسائی
 
 

نامه قبل از خودکشی


- سلام مامان خوبی؟
اول از همه می خوام بگم دوستت دارم ،خیلی دوستت دارم
نمیدونی حالا کجا هستم؟
نمی دونی چه حالی دارم؟
خیلی سبک دارم پرواز می کنم
حالا بالای میز اتاق تو هستم
تو رو خدا قسم گریه نکن ،چون من دارم می بینمت ها
مامان جونم ازتو 2 تا خواهش دارم
گوش می کنی؟
اول اینکه برام گریه نکنی ،باشه ؟
من الان جام خیلی خوبه
خیلی راحت تر از شما هاست
می خوام بدونی من اینجا چه کار می کنم ؟
پس برو جای کتابهام
اون کتاب قرمزه ...
که اسمش<< سفر روحه>> اونو بخون ، مطمئن باش درست می گه
پس ازتو خواهشم می کنم ......گریه نکنی
جسم من پیش شما نیست ولی
دارم شما را می بینم
امروز صبح که بهت زنگ زدم یادته؟؟
بهم فحش دادی ،داد و فریاد هات یادته
خیلی ناراحت شدم ...ولی الهی فدات بشم ...می بخشمت ...خودتو ناراحت نکن
می خوام چند تا حقیقت را بهت بگم
*اول اینکه
این طرز فکرت که می گی هر بچه ای تو ناز و نعمت بزرگ بشه ،خراب می شه
و هربچه ای که سختی ببینه قدر پول رو می بینه و آینده اش خوب می شه
*به نظر من اشتباه بود
درست می گی ولی بچه ای که پول نداشته باشه و پول نبینه ،مثل من
که بدون پول است و پول نمی بینه خیلی فرق می کنه
من وقتی می دیدم موبایلم قطع شده فکر می کنی ناراحت نمی شدم؟
فکر می کنی وقتی می گم میز رسم می خوام نمی خریدی ناراحت نمی شم؟
فکر می کنی روزی 1000 یا 2000 هزار تومان پول تو من را ناراحت نمی کنه؟
مامان
فکر می کنی 800 هزار تومان پول مدرسه دادی و 000/000/000/20 میلیار بار گفتی تو سر من نخورده ؟
مامان جونم
"می دونم دوستم داری "می دونم همه زندگیت منم
واسه همین دارم اینا رو برات می نویسم
مامان
تنها آرزوم این بود
امروز ظهر بیام تو بغلت بخوابم
ببوسمت
ولی........هرچی بود تمام شد
تو همیشه می گفتی شوهر درست باید انتخاب کرد
مامان بگذار از این حرفها بگذریم
*خواهش دومم که می دونی چیه ؟نه؟نمیدونی؟
اینه که بگم به بابا مدارا کن ،اونم دوستت داره ،به جون خودت دوستت داره
ولی بلد نیست ابراز کنه
مامان جون عزیزم
*نبینم یه وقت بخواهید از هم جدا بشین ها....
قربون او اشکهات برم گریه نکنی....
ببین من الان چه خوشحالم
اگه تو گریه کنی منم ناراحت می شم
تو دوست داری من ناراحت باشم؟؟؟
مامان جونم بدون همیشه دوستت داشتم تو رو و بابا رو ...........
بخدا قسم من تا جایی که تونستم سعی کردم ازمن ناراحت نشی
ولی عجب......
*تو یادت رفت من هم نیاز به محبت دارم
اما آخرش
الهی قربون چشمات برم
فقط گریه نکنی
 
 
..

لباس


خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

تن آدمی شریف است به جان آدمی.:. نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

..