گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

شیطان پرستی


فرقه ای که من بدان راه یافتم،در حالی که نور ایمان در دلم می تاپید،فرقه ی شیطان پرستی "زاندر لوی Szandor Levi بود که دبدبه و کبکبه ی بسیاری داشت و امتحان های زیادی از آدم میگرفتند تا اجازه ی ورود به آن بدهند مثلا باید درحالی که لخت بودی دماغت را میگرفتی و فقط از دهنت نفس میکشدی در حالی که هوا هم بسیار سرد بود اما من در یک جای بدنم آتروپات جا سازی کرده بودم و اصلا هم سردم نمیشد و این آزمون و آزمون های مشابه را با سربلندی از سر گذراندم و در نهایت موفق به دیدن رئیس این فرقه ی گمراه شدم که مشغول انجام مراسم شیطان پرستی بود کله ی یک بز را گرفته بود و سعی داشت به آن سالتو با رانداز بزند و من در حالی که چشمانی پر اشک و دلی مملو از خوف خدا داشتم و زیر لب ذکر میگفتم به او نزدیک شدم و گفتم:سلام آقای لوی میشود به من شیطان پرستی آموزش دهید؟ لوی در حالی که داشت نفس نفس میزد برگشت و گفت:خواهش میکنم تو تاج سر مایی علی آقا. من که از مرام و معرفت او شوکه شده بودم یک لحظه یادم رفت که ذکر بگویم و خشکم زد اما به سرعت خودم را جمع و جور کردم و برای اینکه به او رکبی زده باشم جواب دادم:سروری! و بعد برای اینکه او را سه قبضه کنم و اصلا به من شک نکند پریدم دست گردنش انداختم و ماچش کردم.
 
روز های بعد کار ما همش انجام مراسم شیطان پرستانه بود صبح از خواب پا میشدیم در آب سرد دوش میگرفتیم و لیمو ترش میخوردیم لوی خیلی شکم گنده و احمق بود اما من حسابی چسبیده بودم و از جان و دل مراسم انجام میدادم به طوری که او اگر یک لیمو ترش میخورد من دو تا میخوردم حتی گاهی اوقات اینقدر زیاده روی میکردم که لوی به عقل خود شک میکرد. ظهر ها و عصر ها کارمان کشتی گرفتن با بز ها و خواندن انجیل شیطانی satanic bible بود. حالا میخواهم قدری از آیات گمراه کننده و سراسر آتش این کتاب را برای شما بخوانم تا با هر کلمه اش لعنتی بر شیطان، لوی و سایر شیطان پرستان بفرستید:
 
"به نام شیطان(من در دل خودم میگفتم لعنت بر شیطان)ما شیطان،بز،لیمو ترش،خون انسان و غیره را دوست داریم(من در دلم میگفتم لا الی الله الا الله!)ما شیطان را میپرستیم و فقط از او کمک میخواهیم در ضمن مسواک هم فراموشمان نمیشود(من میگفتم استغفرالله)شیطان ارباب ماست حتی بهتر از ارباب حلقه ها."
 
انجیل شیطانی قسمت 11 ،آیه ی 21 .
 
(این کتاب را لوی همیشه در جیب پیژامه ی پشمی خود مخفی میکرد،اما در نهایت من جای این پیژامه را که در صندوقچه ی ننه بزرگ او بود پیدا کردم و آن را کش رفته در اولین فرصت به بدترین شکل آتشش زدم والسلام)
 
مراسم شب ها اما از همه دشوار تر و پدر درآرتر بود. به این صورت که باید کنار یک نفر دیگر میخوابیدی و تا حد دیوانه شدن با نماد های شیطان پرستی مثل موسیقی متال و ستاره ی پنج پر او را آزار می دادی.من یک بار به خاطر علاقه ای که لوی به من پیدا کرده بود افتخار این را یافتم که در کنار او بخوابم و بعد با ضبط 1000 واتی که در شورتم قایم کرده بودم با پخش موسیقی متال توانستم مثل چی او را بترسانم و بعد از آن لوی دیگر در کنارم نخوابید.
 
شیطان پرستان عادات زشت بسیاری داشتند که من با توجه به دین مبین اسلام برخی از آنها را در اینجا به نقد کشیدم: مثلا آنها هیچ وقت به هم سلام نمیکردند و فقط با دست به هم اشاره میکردند و برخی اوقات پشت سرهم غیبت میکردند و سر مراسم شیطان پرستی حاضر نمیشدند یا موجبات آزار خود یا دیگران را فراهم میکردند مثلا یک بار اتاق را به حدی تاریک کرده بودند که من پایم به لوی گیر کرد و با مخ زمین خوردم و هم خودم آسیب دیدم و هم مراسم او را خراب کردم.کلا دین اسلام دین صلح و برادری و برابری است که هیچ جا را تاریک نمیکند و من آن را بسیار دوست میدارم.
 
پس از گریختن از چنگال لوی و طرافداران نگون بخت او اقدام به انتشار این اسناد تکان دهنده در مورد شیطان پرستی و مراسم مخوف آن کردم و حتی علاقه ی لوی به من به حدی بود که پس از انجام این کار هم از من نبرید و تا آخر عمر مرا دوست میداشت و حتی یکی دو بار پس از مرگ او مقام جانشینی کلیسا ی شیطان پرستی به من پیشنهاد شد که من با غرور و افتخار در حالی که یاد خدا را در دل داشتم پس از تفکر کافی این پیشنهاد را رد کردم که در مقابل همه ی این اعمال شجاعانه جوایز بسیاری به من تعلق گرفت از جمله:
 
جایزه ی مرد سال مسلمان از طرف انجمن زنان مسلمان قاهره
 
جایزه ی روشن گری در اسلام از طرف انجمن اخوت مسلمین قزوین
 
مقاله ی برگزیده ی همایش اسلام و ادیان نوظهور در دوره ی اول و سوم
 
جایزه ی یونیسف در سال 1994 به خاطر تلاش های انسان دوستانه و از خود گذشتگی
 
جایزه ی ادبی خرس نقره ای برلین به خاطر نثر شاداب و مفرح و تحقیر تمام عیار شیطان پرستان
 
جایزه ی سال انجمن هواداران انتوآن زاندر لوی
 
...
 
 
 
با تشکر از شما که وقت گذاشتید و این مطلب را خواندید.امیدوارم این رنج و سختی های مرا سرمشق قرار دهید و هیچ گاه به فکر شیطان پرستی نیفتید و همواره خدای یکتا را بپرستید.
 
 
..

حکمت روزگار


اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

 

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

 

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

 

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

 

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

 

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

 

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

 

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

 

 

 

..

توبه


این داستان جوانی است که در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود… هیچ یک از خواسته هایش رد نمی شد…
بی هیچ ترسی به معصیت الله مشغول بود… سرخوش از کارهایش…
به آنها افتخار می کرد… شب و روز… و روز و شب، از دنیا چیزی نمی فهمید مگر آنچه که با آن پروردگارش را خشمگین کند…
 
ولی در همسایگی اش جوانی بود که جز طاعت خدا و قرائت قرآن و دعوت مردم به خیر، چیز دیگری نمی شناخت…
جوان عبادتکار با جوان گناهکار آشنا شد و با خودش گفت: چرا من سبب هدایش نباشم؟
و جوان گناهکار با خود گفت: چرا او را به کارهایی که خود انجام می دهم دعوت نکنم ؟
 
و هردو شروع کردند….
 
مومن پیوسته با او از طاعت خدا و گناهکار از جدیدترین فیلمها سخن می گفت…
تا اینکه در یکی از روزها دو دوست قرار گذاشتند که به گردش بروند…
منتظر آسانسور شدند… ولی هر چه صبر کردند آسانسور پایین نیامد
مومن رفت تا نگاهی بیاندازد …، در آسانسور را باز کرد تا نگاهی بیاندازد
اما
 
ناگهان آسانسور بر گردنش فرود آمد…
جوان گناهکار تا به خود آمد دید که گردن دوستش قطع شده… او را در آغوش گرفت و همانند پدری که فرزندش و مادری که جگرگوشه اش را از دست داده گریه می کرد و فریاد می زد… برادرم، عزیزم جواب بده!
 
به خانه بازگشت در حالی که گریه می کرد و از آنچه از دست داده بود حسرت می خورد…
حالتش از شادی به اندوه ، از سینما به مسجد و از موسیقی به خواندن قرآن کریم عوض شد، و در یکی از روزها تصمیم گرفت که به عمره برود و بعضی از دوستانش را با هزینه خودش با خود ببرد…
 
آنجا او در کنار کعبه، با صدای بلند می گریست… و می گفت: به خدایم چه بگویم؟ چه کنم روزی که در درگاهش حاضر می شوم؟
و زار زار می گریست… گویی در همان روز فرزندش را از دست داده بود.
 
دوستانش تعریف می کنند: ما همان روز در مکه راه می رفتیم، می خندیدیم ، شوخی می کردیم و حرف می زدیم در حالی که چشمان او مملو از اشک بود ، سخن نمی گفت مگر با ذکر و استغفار و اشک چشم…
پیوسته می گفت:دوست من خدا رحمتت کند… اگر آنروز من جای تو بودم الان چه می کردم… از خدا می خواهم که مرا به تو ملحق کند قسم به خدا مشتاق دیدارت هستم…
 
از او سوال می کردیم چه کسی؟ می گفت کسی که مرا به این راه راهنمایی کرد و ناگهان سنگی از بالای ساختمان بر سر جوان سقوط کرد و او را به زمین انداخت… و درحالی که لبخند می زد گفت : برایم دعا کنید همانطور که برای دوستم دعا کردم و چشم از این جهان بربست…
 

او فرمود: «آیا کسی هست که عبرت گیرد
 
 
..

خنده داره!


این داستانو یکی تعریف کرده و قسم خورده که واقعیه...

دوستم تعریف می*کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

 

این*طوری تعریف می*کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می*بینم، نه از موتور ماشین سر در می*ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی*صدا بغل دستم وایساد. من هم بی*معطلی پریدم توش.

 

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می*اومدم که ماشین یهو همون طور بی*صدا راه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی*تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می*رفت طرف دره.

 

تو لحظه*های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه*های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می*رفت، یه دست می*اومد و فرمون رو می*پیچوند.

 

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

این قدر تند می*دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می*اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

 

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل ‎دادیم سوار ماشین ما شده بودمی.:

 

 

..

بمب گذاری


در تهران، وزارت خارجه راننده ای در اختیارم گذاشته بود، به نام کریم زرین پور، جوانی بود بسیار مودب و منظم که مخصوصاً بچه ها خیلی دوستش داشتند. آنقدر رفتارش متین بود که او را کریم آقا صدا می کردیم. آرزوی بزرگ کریم آقا این بود که به بهشت موعودش، آمریکا راه بیابد. مأمور آمریکا که شدم، ترتیبی دادم که او را نزد من بفرستند.

 

 

 

 

کریم آقا در حالی که عرش را از خوشحالی سیر می کرد، روز 14 اکتبر 1971 وارد سانفرانسیسکو شد. در رزیدانس کنسولگری اتاق مجهز به حمام دوش در اختیارش گذاشتم همان شب اول ورودش انفجار بمب، علاوه بر کنسولگری، 50 خانه اطراف را نیز ویران کرد. و بهشت موعود کریم آقا به جهنم تبدیل شد. صبح از کریم آقا خبری نبود، مفقود شده بود. دو روز گذشت باز هم خبری نشد. گفتند در مرکز شهر مردی را ملبس به پیژاما دیده اند که یا ابولفضل گویان راه می رود. از پلیس خواستم این شخص را نزد من بیاورند. گفتند ما کسی را بدون میل خودش نمی توانیم بگیریم بعلاوه شهر ما پر است از اشخاص عجیب و غریب، کدام یکی را می خواهید؟ جستجو ها، اعلان در جراید، تعیین جایزه، هیچکدام به جایی نرسید و کریم آقا گم شد. گفتند: به ایران رفته! به ایالت دیگری رفته! زن گرفته! میلیونر شده!؟

 

 

 

 

 

 

 

28 سالها از آن واقعه گذشت. در آپریل 2004 برای دیدار پسر عمویم سید حسن که تمام دوران نوجوانی را با هم گذرانده ایم به سانفرانسیسکو رفتم. روز دوم پسر عمویم دچار سرگیجه و نقش زمین شد. آمبولانس خبر کردند و در نهایت پسر عمویم در بیمارستان دانشگاه استانفورد ( بهترین در دنیا ) بستری شد. روز دوم، در اتاق پسر عمویم هستم. دکتری وارد می شود و به سبک آمریکایی می گوید من دکتر جمشید پور هستم. به من نگاه می کند، می گویم من پرویز عدل پسر عموی بیمار هستم. می گوید نکند همان سرکنسول هستید که در زمان اقامتش آن انفجار بمب رخ داد؟ گفتم بله خودم هستم. گفت هیچ از راننده تان با خبر هستید؟ گفتم : خیر، 28 سال است مفقود الاثر شده. دست می کند جیبش، تلفن همراهش را در می آورد، یک شماره می گیرد و بعد گوشی را به من می دهد می گوید کریم زرین نام پشت خط است صحبت بفرمایید!!!

 

مات و مبهوت می گویم کریم آقا. صدایم را می شناسد. از هیجان لکنت زبان می گیرد. ای آقا قربونتون بشم...

 

ای آقا... ای آقا.... معلوم می شود دکتر جمشید پور و کریم آقا دوست صمیمی هستند. فکرش را بکنید آن روز نهار و شام را سه نفری خوردیم. دکتر، عاشق تاریخ معاصر ایران است و صحبت بیشتر اطراف سرنوشت کریم آقا و سپس رجال معاصر ایران دور می زند. دکتر، بین رجال معاصر قوام السلطنه و اردشیر زاهدی را برتر می داند.

 

معلوم شد کریم آقا روزهای اول پس از بمب حافظه درست و حسابی نداشته، بعد او را می ترسانند که چون روز اول ورودش بمب گذاری پیش آمده ممکن است او را گناهکار بدانند و به تهران بفرستند و به بازجویی بکشانند. این است که با من تماس نمی گرفته تا اینکه دکتر جمشید پل ارتباط دوباره ما می شود. معلوم شد که کریم آقا دارای نمایشگاه اتومبیل است. پرسیدم آیا در فروشگاه برای من کار هست؟ گفت: بلی.


عشق یک...به...


این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده؟

در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی

 


قیمت معجزه


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

 

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

 

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

 

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

 

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

 

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

 

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

 

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

 

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

 

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

 

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

 

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

 


مرگ


داستان کوتاه واقعی ترسناک عبرت آموزاین داستان واقعی است ودر هیچ کتاب و سایت و وبلاگی قرارنداردمعلممان تعریف می کرد:

 

 

 

در وسط یکی از خیابان ها یکی از ماشین ها می ایستد و ترافیک سنگینی ایجاد شد مردم به راننده گفتند چرا وایسادی گفت:در ماشینم عزرائیل است.بالاخره با اصرار مردم سوار شد و 10متر جلوتر ایستاد و مردم رفند دیدند.................................................................قلب راننده نمی زند و راننده فوت کرده بود.برای همه اموات صلوات

 

 

..

قدرت بوسه


عصر شده بود و همه جا داشت تاریک می شد. پس از تمام شدن تعطیلات آخر هفته شبوولف و همسرش که دخترشان را به خوابگاه دانشگاه رسانده بودند، به خانه بر می گشتند. اتوبوس هنوز نرسیده بود. شبوولوف و همسرش فرصتی داشتند که با هم در ساحل رودخانه قدم بزنند. کارهای روزمره و رسیدن به امور بچه ها بیشتر وقتشان را می گرفت و کمتر پیش می آمد که به اتفاق هم وقت برای تفریح داشته باشند.

 

تکه های بزرگ ابر سیاه در آسمان جمع می شدند و همه جا تاریک تر می شد. همه کسانی که در ساحل رودخانه مشغول گردش و تفریح بودند یکی یکی به خانه هایشان بر می گشتند. اما شبوولف و همسرش که مجذوب فضای عمیق عاشقانه بین خود شده بودند، متوجه اطراف نبودند. چند دقیقه بعد، باران شدید همراه با غرش رعد و برق شروع شد. همسر شبوولوف از ترس فریادی کشید. شبوولوف او را محکم بغل کرده بود و دلداری اش می داد.

 

اما فاجعه ای به سوی آنها در راه بود. ناگهان آذرخشی همراه با صدای رعد مثل شمشیری آسمان را شکافت و به طرف شبوولف اصابت کرد. نور آذرخش صورت وحشت زده آن دو نفر را روشن کرد. همسر شبوولف در یک آن که آذرخش به همسرش برخورد کرد، بدون هیچ تردیدی او را بغل کرد و لب های شبوولف را بوسید. آذرخش به دو نفر برخورد کرد و قطرات خون از لب همسر شبوولف به زمین چکید.

 

آمبولانسی آن دو را به بیمارستان رساند. چند ساعت بعد این زوج در کمال ناباوری همگان از این فاجعه طبیعی نجات یافتند. پس از آن که به هوش آمدند، همسر شبوولف بی درنگ سراغ وضعیت شوهرش را گرفت و وقتی فهمید که سالم است، بی نهایت خوشحال شد و به ملاقات کنندگانش گفت: در لحظه ای که شوهرم را بوسیدم، می دانستم که چشم های خدا باز است. بچه های ما به پدر و من به شوهرم احتیاج داریم. خدا نمی گذارد که او را از کنار ما ببرد.

 

کارشناسان پزشکی هم قادر به توضیح این واقعه نبودند که چطور ممکن است آذرخش به سر فردی بخورد و آن فرد زنده بماند. شاید فقط بتوان گفت که بوسه همسر شبوولف قدرت آذرخش را خنثی کرده است. این یک ماجرای واقعی بود که در پنجم اوت سال ???? در یک شهرستان کوچک واقع در شمال روسیه به وقوع پیوست.

 

 

..

گدا و شوهر


محدّث بزرگوار سید جزایرى در زهرالربیع از ابن خلکان و حاج میرزا هاشم خراسانى در منتخب التواریخ از اثنى عشریه حکایت مى کنند که:
روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، سائلى بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که، روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود. گریه اش گرفت و برگشت. شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود.?
امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى فرماید:
اذا وصلت الیکم اطرافُ النعم، فلا تُنْفروا اقصاها بقلّة الشکر?; هنگامى که رسیدن نعمت ها به شما شروع شد، با کمىِ شکرگزارى، کارى نکنید که به آخر نرسد و از شما سلب گردد.
 
 
..