گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

عشق یک کودک


 
همسرم نواز با صدای بلند گفت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
 
می شه بیای و به دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟
 
من روزنامه رو به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
 
تنها دخترم آوا، به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود و ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
 
آوا دختری مودب و برای سن خود بسیار باهوش هست. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:
 
چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
 
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم می دی؟
 
دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم: قول می دهم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
 
ناگهان مضطرب شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا اونقدر پول نداره. باشه؟
 
- "نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
 
در سکوت از دست همسرم عصبانی بودم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بود. وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.
 
همه توجه ما به او جلب شده بود.
 
آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
 
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود می شه!
 
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
 
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟" آوا در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما به من قول دادی که هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"
 
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش!
 
مادر و همسرم با هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده ای؟"
 
پاسخ دادم: "نه. اگر ما به قولی که می دیم عمل نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش احترام بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه....
 
آوا با سر تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود.
 
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
 
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من هم بیام.
 
چیزی که باعث حیرت من شد، دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه...
 
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با دختر شما می ره پسر منه.
 
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنند.
 
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش رو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من فدا کنه.
 
آقا! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
 
سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که عشق واقعی یعنی چه...
 
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن. بلکه کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.
 
به این مسئله فکر کنین....
 
 

ازدواج با برادر ناتنی

ازدواج با برادر ناتنی

 

 

 

"نیلوفر"( اسم مستعار) دختر جوانی از مراجعان من است. او حاصل ازدواجی موقت به شمار می رود که سال ها پیش و مدت کوتاهی بعد از به دنیا آمدن او به پایان رسیده است. داستان را از زبان خودش بشنوید:

 

" وقتی عقد موقت پدر با مادرمن، پیش زن اول او لو رفت پدرم خیلی راحت مارا ترک کرد. هیچ چیز ازاو به یاد ندارم. مادرم با بدبختی مرا بزرگ کرد و کم کم به راه خلاف کشیده شد. نوجوان بودم که او هم ازدنیا رفت و راحت شد. دوست مادرم که مثل خود او زنی خیابانی بود و ازاین راه پول درمی آورد مرا پیش خودش برد، چون به نفع خودش هم بود. اعتراضی نکردم چون نه تنها ازبچگی به همین شیوه بزرگ شده بودم و خیلی چیزها برایم عادی شده بود بلکه چاره دیگری هم نداشتم. اتفاقا در این کار مستعد هم بودم و خیلی زود جذب باند معروفی در شهرمان شدم و حسابم را از دوست مادرم جدا کردم.

 

درهمان روزها بود که به صورت اتفاقی پدرم را پیدا کردم و دورادور آمارش را گرفتم. برادر ناتنی ام که ازمن بزرگتربود، دراین سال ها درس خوانده و به دانشگاه رفته و با استفاده از موقعیت مالی پدرم، شرکتی راه انداخته بود. دلم خیلی سوخت. من و او ازیک پدر بودیم اما این همه تفاوت داشتیم... نه، این منصفانه نبود...

 

خیال انتقام دست ازسرم برنمی داشت.هرچه بیشتر درمورد خوشبختی و رفاه آنها می فهمیدم بیشتر عذاب می کشیدم. فکری شیطانی به ذهنم رسید. خودم را به برادرم نزدیک کردم... تا عاشقم شود!!

درابتدا فقط می خواستم اورا عاشق خودم کنم و بعد، حقیقت را مثل یک سیلی توی گوشش بکوبم تااو حداقل در زمینه عاطفی شکست خورده باشد. تحمل دیدن موفقیت های همه جانبه اش را نداشتم...

اما روزی به خودم آمدم که درلباس عروس کنار برادرم ایستاده بودم! چقدر دروغ گفتم... که پدرو مادرم درخارج ازکشورمرده اند... خانم فلانی حاضرشد نقش عمه مرا بازی کند... رل دختران معصوم را بازی کردم...

 

همسر برادرم شدم اما هنوز می سوختم... آتش انتقام سرد نمی شد. دوست داشتم به این بازی کثیف ادامه بدهم. حال خودم را نمی فهمیدم. با لباس سپید عروسی، به میهمان ها نگاه می کردم و افکار مالیخولیایی ذهنم را پر کرده بود:" الان بلند می شوم و حقیقت را فریاد می زنم...آبرویشان را می برم. کمر پدرم را می شکنم..." اما هیچ کاری نکردم.

 

من با برادرم ازدواج کردم!!!

 

او یکی ازعاشق ترین مردان دنیا بود ومن ازاو باردارشدم..."

 

 

داستان زندگی نیلوفر، واقعیتی وحشتناک بود. نمی دانستم چطور می شود به او کمک کرد. ازهرکارشناس و مرجعی پرسیدم نمی دانست. می گفتند باید بچه را ازبین ببرد یا به دنیا بیاورد و بدون برملا کردن راز، خانه را ترک کند و به جایی برود که کسی نداند او که بود و چه کرد.

 

اما نیلوفر تصمیمات خودش را اجرا کرد. بچه را به دنیا آورد و به بهانه ای طلاق گرفت... و مهریه اش را هم. او به زندگی آزاد عادت کرده بود و نمی توانست به یکنواختی زندگی زناشویی تن بدهد. او به باند قبلی برگشت و می خواهد روزی جای خانم رییسه آن را بگیرد. بزرگ ترین دلخوشی این روزهای نیلوفر، از راه به درکردن مردان خانواده دار به ظاهر معتبری مثل پدرخودش است و ازهم پاشیدن کانون گرم خانواده های خوشبخت.آتشی که در قلب او شعله ور است به این راحتی ها سرد نخواهد شد.

 

 

 

دراین ماجرا چه کسی را می شود مقصراصلی فرض کرد؟

 

آیا آنها که سنگ ازدواج موقت را به سینه می زنند می دانند که نتیجه این تز، بیشتر شدن تعداد نیلوفرهای جامعه است؟ آیا پدر نیلوفر که به خاطر هوسرانی، آینده دونفر دیگر- و با حساب پسر و نوه نامشروعش، چهارنفر- را به بازی گرفت، بزرگ ترین مقصراین ماجرا نیست؟

 

خیلی ساده است که با انداختن بار تقصیر به دوش خود نیلوفر، خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم وهمچنان طرفدار تمام چیزهایی باشیم که در زندگی شخصیمان به آنها نیاز داریم. اما در عمق وجودمان می دانیم که واقعیت چیز دیگری است.

 

خیلی خوشحال میشم نظرتونو در مورد این داستان ، نیلوفر و افرادی مانند نیلوفر که تو جامعه ما کم نیستن بدونم .

 

به امید روزی که زمینه های ایجاد نیلوفر و امثال نیلوفر از ایران عزیز ما محو و نابود بشه !

 

 

..

سرباز

سرباز

 

 

 

سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...

 

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...

 

پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند !

 

پدرش گفت : پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند...!

 

پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند !

 

آنها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی...

 

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...

 

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند !

 

پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.

 

اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد : پسر آنها یک دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!


سیب

سیب
 
 
 
صدای پای بهار
 
محمد! پس از کارهای روزانه کنار نهر جوی آبی خسته و افتاده نشسته بود. از سپیده‌دم آن روز تا دم ظهر یکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشیده بود و به ازدواج و آینده خود می‌اندیشید. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربیت کند و آنها را جهت تحصیل علوم دینی و سربازی و خدمت‌گزاری امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش که در این باره به آرزویش نرسیده بود. در فراز و نشیب زندگی، درس و بحث طلبگی را نیمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نیار»? برگشته بود.
 
«عجب خیالاتی شدم، با این فقر و فلاکت چه کسی عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزی‌رسان و گشایش‌بخش است، اما من باید خیلی کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولی...».
 
از فکر و خیال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسید که وقت نماز دیر شده باشد. لب جوی نشست تا آبی به سر و صورت خسته خود بزند که سیب سرخ و درشتی از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سیبی! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زیبا!
 
سیب را که گرفت، با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد. اول دلش نیامد بخورد. اما مدت‌ها بود که سیب نخورده بود. یک لحظه هوس شدیدی نمود و در یک آن، شروع به خوردن کرد. سیب که تمام شد، ناگهان فکر عجیبی در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:
 
«ای وای! این چه کاری بود کردی محمد؟! این بود نتیجه چندین سال طلبگی‌ات؟! ای دل غافل!... خدایا ببخش!... خدا می‌بخشد، ولی صاحب سیب چطور؟ امان از حق‌الناس!»
 
بی‌درنگ وضویی ساخت و روی نیاز به سوی کردگار بی‌نیاز آورد. پس از عروجی ربّانی در سجده‌ای روحانی با تمام وجود از پروردگار هستی مدد طلبید و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوی آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگیزی همه دشت را در برگرفته بود. گاه این سکوت وهم‌انگیز را صدای ملایم شرشر آب جوی می‌شکست.
 
چند فرسنگی که راه رفت، به باغی رسید. درختان بزرگ و کهن بید، اطراف باغ را گرفته بودند. کمی آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبریزی قد برافراشته بودند و در میان آنها درختان سیب با انبوهی از سیب‌های سبز و سرخ و زرد خودنمایی می‌کردند. صدای جیک‌جیک گنجشکان و نغمه دیگر پرندگان، صفای دیگری به باغ داده بود. باغ از عطر یونجه و بوی دل‌انگیز گل‌ها و علف‌های وحشی سرشار بود. این همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختی‌ درنگ به خود آمد و فریاد زد: کسی این‌جا نیست؟... صاحب باغ کجاست؟
 
کمی دورتر، در زیر درختان تبریزی، کلبه ساده و زیبایی دیده می‌شد. محمد چندین بار دیگر که صدا زد، پیرمردی از داخل کلبه بیرون آمد و جواب داد: «بفرمایید برادر! تعارف نکنید! بفرمایید سیب میل کنید!»
 
و آن‌گاه خوش‌آمدگویان به طرف محمد آمد. محمد در حالی که از خجالت و شرم سر به زیر انداخته بود، سلام کرد و گفت:
 
ـ این باغ مال شماست پدر جان؟!
 
ـ این حرف‌ها چیه؟ بفرمایید میل کنید... مال بندگان خداست... مال خودتان!
 
ـ ممنون پدر!... عرضی داشتم.
 
پیرمرد در حالی که لبخند می‌زد، با تعجب گفت:
 
ـ امر بفرمایید برادر! من در خدمتم.
 
ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از این حرف‌ها هستید، اما برای اطمینان‌خاطر خدمتتان عرض می‌کنم، این بنده گناهکار خدا اهل ده پایین هستم. می‌شناسید، «نیار»؟
 
ـ بله، بله...
 
ـ کنار جوی نشسته بودم که سیبی آمد. گرفتم و خوردم. ولی متوجه شدم که بی‌اجازه، آن سیب را خورده‌ام. به احتمال قوی آن سیب از درختان شما بوده است، می‌خواستم آن سیب را بر ما حلال کنید پدر جان!
 
پیرمرد تعجب‌کنان خندید و آخر سر گفت:
 
ـ که این طور... سیبی افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌اید؟!
 
و یک لحظه قیافه‌اش را تغییر داد و با درشتی گفت:
 
ـ نه،... امکان ندارد... اگر می‌آمدی همه این باغ را با خاک یکسان می‌کردی، چیزی نمی‌گفتم... اما من هم مثل خودت به این‌جور چیزها خیلی حساسم!... کسی بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قیام قیامت حلالش نمی‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرمایید!!
 
چهره محمد به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فراگرفت که انگار بیدی در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و دیناری در جیب داشت، بیرون آورد و با گریه و زاری گفت:
 
ـ تو را به خدا پدر جان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان!
 
و بعد گریه‌اش امان نداد. مدتی که گریست، پیرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:
 
ـ حالا که این‌قدر از عذاب الهی می‌ترسی، به یک شرط تو را می‌بخشم!
 
ـ چه شرطی پدر جان؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می‌کنم.
 
ـ شرط من خیلی سخت است. درست گوش‌هایت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببین این شرط سخت‌تر است یا عذاب خدا...
 
ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختی هم که باشد، قبول می‌کنم.
 
ـ ...و اما شرط من: دختری دارم کور و شل و کر، باید او را به همسری قبول کنی!!
 
به راستی که شرط سختی بود. محمد مدتی در فکر فرو رفت و یادش افتاد که چقدر آرزوی ازدواج کرده بود و به چه دختران زیبارویی اندیشیده بود. ...و اینک تمام آرزوهایش بر باد رفته بود. آهی سوزان از نهادش برخاست و گفت:
 
ـ قبول می‌کنم.
 
ـ البته خیالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبی هم برایت می‌دهم... ولی چه کار کنم دخترم سال‌های سال از وقت ازدواجش گذشته و کسی نیست بیاید سراغش... بیچاره پیر شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا باید تا آخر عمرم برای خدا سجده شکر کنم که مثل تویی را برای دخترم رساند. و بعد قهقهه‌ای کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.
 
نگاه تأسف‌بار محمد برای لحظات مدیدی دنبال پیرمرد خشکید. چاره‌ای نداشت.
 
مراسم عقد و عروسی فاصله چندانی با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهای اول خوانده شده بود و تا شب عروسی برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و میری در کار نبود... باید می‌ماند و مزه مال مردم‌خوری را می‌چشید!
 
عروس را که آوردند، دل او مثل سیر و سرکه می‌جوشید. اضطراب تلخی به دلش چنگ می‌انداخت و نفس را در سینه‌اش حبس و فکرش را در دریایی پرتلاطم غرق می‌ساخت:
 
ـ خدایا چه کاری بود من کردم؟ این چه بلایی بود به سرم آمد؟! ای کاش به سوی این باغ نیامده بودم! بهتر نبود می‌گریختم! ...نه، نه! باید بمانم!
 
در این فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند:
 
ـ عروس خانم منتظر شماست!
 
پاهایش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگینی همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.
 
در را که باز کرد، صدای نازنین دختری را شنید که به او سلام گفت. صدای دختر هیچ شباهتی به صدای لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.
 
ـ نه، نه، تو که لال بودی دختر؟!
 
دختر لبخندی زد و نقاب از چهره کنار زد:
 
ـ ببین! لال نیستم! کر هم نیستم! شل هم نیستم!
 
بلند شد و چند قدمی راه رفت، تا خیال محمد از همه چیز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، بی‌مهابا فریاد کشید:
 
ـ تو زن من نیستی!... زن من کجاست؟!... زن من...
 
و فریاد زنان از خانه بیرون آمد. زنان و مردانی که خسته و کوفته از کار روزانه در خانه‌های اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صدای محمد جملگی از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در میان گرفتند.
 
ـ این زن من نیست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌اید؟!
 
چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که میهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسید و طوری که همه بشنوند، بلند گفت:
 
ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسایی و پرهیزکاری همین است... آن دختر زیبارو زن توست. هیچ شکی هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، یعنی با دست و پایش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غیبت کسی را نشنیده است...
 
ـ چه می‌گویی پدر جان؟!... خوابم یا بیدار؟!...
 
ـ آری محمد، دختر من در نهایت عفت بود و من او را لایق چون تو مردی دیدم... .
 
هلهله و شادی به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالی که عرق شرم را از پیشانی‌اش پاک می‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از این‌که صاحب چنین زن و صاحب چنین فامیلی شده است، بی‌نهایت شکر و سپاس فرستاد.
 
...و اینک صدای پای کودکی از آن خانه شنیده می‌شد؛ صدای پای بهار. آری، از چنان مادر و چنین پدری، پسری چون احمد مقدس اردبیلی به ارمغان می‌آید که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نامی هستند که توصیفش محتاج کتاب دیگری است. ?
 
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
پی نوشت ها:
 
?. پدر مرحوم مقدس اردبیلی.
 
?. «نیار» نام روستایی در سه کیلومتری اردبیل است که اکنون به اردبیل متصل شده است. این روستا ولادتگاه مقدس اردبیلی بوده است.
 

آتش‌بس کریسمس

آتش‌بس کریسمس




آتش‌بس کریسمس  اشاره به توقف کوتاه مدت جنگ و خاموشی تفنگها در سال ۱۹۱۴ در جریان جنگ جهانی اول است.


ارتش‌های آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می‌جنگیدند.


هفته منتهی به کریسمس، شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی... با سلام و دست تکان دادن، به‌همدیگر نزدیک شدند و گویی با هم دشمنی ندارند، غذا و هدیه رّد و بدَل کردند و عملاً یک آتش‌بس نانوشته را به اجرا گذاشتند.


آنها با هم آواز خواندند، ورزش کردند و مسابقه فوتبال دادند و مثل کسانی‌که بعد از مدتها همدیگر را می‌بینند، آدرس و عکس به هم دادند و قرار گذاشتند بعد از اتمام جنگ همدیگر را ملاقات کنند! دیداری که به دلیل قربانی‌های بیشمار جنگ اول، شاید هیچ‌وقت پیش نیامد.


البته فرماندهان جنگ و به‌ویژه ژنرال سر هوراس اسمیت ، فرمانده سپاه بریتانیا بر سربازان خشم گرفت و سالهای بعد که جنگ ادامه داشت جز نمودهای اندک، دیگر تکرار نشد.


از این واقعه در چندین شعر و داستان یاد شده و سال ۲۰۰۵ هم «کریستین کاریون» با استناد به مدارک آن، فیلمی بنام "کریسمس مبارک" ساخته است.


نویسنده ای گفته است: در جنگ کسانی کشته می‌شوند که نه همدیگر را می شناسند و نه می دانند چرا، اما کسانی آنرا راه می‌اندازند که هم همدیگر را می شناسند و هم می‌دانند چرا.


آتش بس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظه ای نمادین از صلح و انسانیت را در میان یکی از خشن ترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.

عنایت

عنایت

 

 

 

یکی از شاگردان مرحوم الهی قمشه ای نقل کرد: آن جناب سفری به آستانه بوسی حضرت

 

رضاعلیه السلام به مشهد مشرف شد. شبی در حرم حضرت رضا عرضه می دارد: یابن رسول

 

اللَّه شما دارای مقام رضای کامل هستید، از حضرت حق بخواهید ذره ای از این مقام به این

 

فقیر عنایت کند. وقتی از حرم خارج می شود، ماشینی در خیابان به او می زند، وقتی چشم باز

 

می کند خود را روی تخت بیمارستان می بیند، سؤال می کند چه شده؟

 

می گویند: تصادف کرده اید و راننده ای که به شما زده دستگیر شده و اینجاست، می فرماید:

 

کاغذ و قلمی به من بدهید. یک رضایت نامه کامل می نویسد و دستور می دهد راننده را آزاد

 

کنید، زیرا من چند لحظه قبل در حرم حضرت رضا از خداوند عزیز طلب مقام رضا کردم، و این

 

مصیبت، برق اول این مقام جهت امتحان استعداد و ادعای من است، اگر در همین مرحله اول

 

زبان و دل به گله و شکایت باز کنم از به دست آوردن این عنایت محروم خواهم گردید!!


دزد و حاکم

دزد و حاکم

 

 

 

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع

 

ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد

 

ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.

 

مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد

 

می کنی؟

 

مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.

 

 

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟

 

مرد می گوید من خوابیده بودم.

 

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

 

مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق

 

آزادی خواهان می شود .

 

مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!

 

خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند.

 

و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم .

 

..

تن فروشها


میترا، اکنون ?? ساله است و خود را یک زن به بیراهه رفته معرفی می‌کند. وی، می‌گوید: زمانی به خود آمدم که در پرورشگاه، مشغول زندگی بودم، روزی خانواده‌ای به آنجا آمد و مرا به عنوان فرز?د خوانده، با خود برد.
هنوز چیزی از ورود من به آن خانه جدید نگذشته بود؛ که اذیت وآزارها شروع شد. به عنوان یک دختر سر راهی در بین اطرافیان شناخته شدم. این نام روی من ماند، تا در آستانه ?? ساله شدن، روزی که برادر مادر جدید قصد تعرض به من را داشت ، همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت.
وقتی پا از خانه بیرون گذاشتم، دیگر یک دختر سالم نبودم و چاره‌ای جز تن‌فروشی ، برای تأمین زندگی نداشتم. فروغ نیز: سرگذشت تلخی دارد، او وقتی به خود آمد که عاشق پسر همسایه (شاهرخ) شده بود.
اختلاف خانواده‌ها و راضی نبودن مادر شاهرخ به این ازدواج، باعث شد مادر فروغ او را به یکی از فامیله های خود که خیلی ثروتمند بود بدهد.
فروغ، زندگی جدید خود را در کنار شوهر و پدر شوهرش آغاز کرد و روزی که متوجه شد پدر شوهرش نیتهای پلیدی، نسبت به او دارد،‌آن زندگی اشرافی را ترک و به خیابان پناه برد. او در همان شب اول به دو مرد غریبه پناه برد و از آن پس، دیگر به ناچار برای تأمین زندگیش ، این کار را انجام داد واکنون ?? سال از زندگیش می گذرد، نمی خواهد در رابطه با گذشته‌اش حتی فکر هم بکند.
 
 
 
لیلا ?? ساله و خواهرش ?? ساله در یکی از پارکها بر روی نیمکتی به اطراف نگاه می‌کنند تا اینکه ما به سراغشان رفتیم و با آنها گفتگویی را آغاز کردیم: لیلا می‌گوید: پدرمان معلم بازنشسته است و مادرمان خانه‌دار. حقوق پدر کفاف امرار معاش ? فرزند را نمی دهد. برادرانمان مکانیکی کار می کنند.
ما دو خواهر هم دور از نظر خانواده خرجمان را خودمان در می‌آوریم. در این میان مردی کهنسال (حدود ?? ساله ) به اطرافشان می‌آید و به آنها می گوید : روبرو آن ماشین منتظر شماست، در ضمن ناهار هم میهمان هستید.
 
پگاه نیز سرنوشت خود را اینگونه تعریف می کند: مادر و پدرم با هم اختلاف داشتند و از همدیگر جدا شدند. من پیش مادرم ماندم و وی دوباره با مردی ازدواج کرد . وقتی به خود آمدم که از ناپدری‌ام; دور از چشم مادر و به بهانه ازدواج با یکی از همکاران شرکتی‌ام صاحب دو فرزند شدم و …
 

زن خیابانی

زن خیابانی
 
 
همه ماجرا و داستان این گزارش از آماده شدن برای ساختن یک مستند شروع شد. مستندی جسورانه درباره زنان خیابانی. طرح بر این اساس بود که باید حرف‌های این آدم‌ها را در بخش اصلی کار داشته باشیم اما یک نکته این میان وجود داشت و اینکه تمام این آدم‌ها به شدت از دوربین فراری بودند و وقتی هم به هر ترتیبی جلوی دوربین قرار می‌گرفتند تبدیل می‌شدند به آدمی دیگر و دنیا و حرف‌هایشان از زمین تا آسمان فرق پیدا می کرد و... با بررسی این ماجرا و جوانب دیگر در نهایت قرار شد که دوربینی مخفی در یک ماشین قرار دهیم (البته با حفظ حریم خصوصی و بدون نشان دادن چهره کسی) وبرویم واینها را سوار کنیم و حرف بزنیم تا حرف ها چیزهایی واقعی از آب دربیاید.
 
کاری با باقی ماجرا در اینجا ندارم چون قرار نیست خاطرات ساخته شدن این مستند نیمه کاره را برایتان نقل کنم اما درنهایت به جایی رسیدیم که باید یک نفر از ما به صورت امتحانی این کار را انجام می‌داد. یعنی با ماشین مذکور می رفت و کسانی را سوار می‌کرد تا با آشنا شدن فضای کار باقی ماجرا را جلو می‌بردیم. همین شد دستمایه گزارشی که قرار است بی هیچ توضیح بیشتری با هم در ادامه بخوانیم.
 
***
وقتی قرار شد خودم این کار را انجام بدهم در برخورد اول حس عجیبی نسبت به انجام آن داشتم. فضای دودوتا چهارتای عجیبی مدام خر ذهنم را می‌گرفت که بی‌خیال شو. سوال‌های عجیبی که درونت را به هم می‌ریخت. از اینکه اگر مثلا آشنایی تو را ببیند چه پاسخی برایش داری یا اینکه اگر توسط پلیس دستگیر شوی تا ماجرا را روشن کنی چه اتفاقاتی برایت می‌افتد و... به هرحال بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم دل را به دریا زدم و رفتم. جاهایی که پاتوق این آدم‌ها بود را از قبل شناسایی کرده بودیم من با ماشین خودم بودم و یکی دوتا از بچه‌ها هم در ماشینی دیگر به دنبالم آمدند برای مواقع اضطراری!
 
***
پاتوق اول؛ جایی حوالی مرکز شهر
 
قرار است فقط با هم حرف بزنید پس نگران نباش. این جمله‌ایست که مدام با خودم تکرار می‌کنم دربرخورد با استرسی که درکنار کاری که تا به حال انجام نداده‌ای به سراغت می‌آید. در این قسمت از شهر از اوایل تاریکی می‌توانی سوژه‌های مورد نظرت را پیدا کنی. باید صبور باشی و کمی بگردی. در چرخ اول توی خیابان با موردی روبه‌رو نمی‌شوم. مسیر که تمام می‌شود دور می‌زنم و دوباره آن را از سر شروع می کنم.
 
این بار در حین حرکت یکی را پیدا می‌کنم. می‌زنم کنار خیابان و زیر نظرش می‌گیرم. با چندتایی ماشین که جلوی پایش می‌ایستند حرف می‌زند و بعد خودش را کنار می‌کشد. تا تنها پیدایش می‌کنم ماشین را هی می‌کنم به طرفش. حالا درست جلوی پایش ایستاده‌ام. شیشه را می‌دهم پایین. ظاهر ساده‌ای دارد درست مثل آدم‌های معمولی.
 
اول فکر می‌کنم نکند اشتباه متوجه شده‌ام اما بعد خودم را جمع و جور می‌کنم می‌گویم:«بفرماید درخدمت باشیم.» کمی نگاهم می‌کند انگار چیزی در من می‌بیند. باز ترس برم می‌دارد که نکند بویی برده باشد اما خودم را آرام می‌کنم چون هنوز که چیزی بین ما ردوبدل نشده. سر راست می‌رود سر اصل ماجرا. «قیمتش پنجاه تومنه. می‌دونی که؟!» می‌گویم«بفرمایید سوار شید.» جواب می‌دهد که اگر با پول مشکلی ندارم سوار شود و باقی ماجراها را در راه حل و فصل کنیم چون اینجا داریم تابلو بازی درمی‌آوریم.
 
پس از چند لحظه حالا دیگر سوار شده و راه افتاده‌ایم. از ورودی خیابان وارد اتوبان می‌شوم. ترافیک است و فرصت خوبی برای حرف زدن. می‌گوید:«انگار دفعه اولته می‌آیی؟» خیلی دلم می‌خواهد چرایی این ماجرا ر از او بپرسم. اینکه چرا چنین تصوری درباره‌ام کرده؟! ادامه می‌دهد:«تا دیدمت فهمیدم. از نوع حرف زدنت و اینکه چانه نزدی برای قیمت و شرط و شروطی نگذاشتی و...» ترافیک همچنان ادامه دارد. «حالا کجا می‌خوایم بریم؟» می گویم خانه یکی از رفقا که موقعیتی پیش آمده. سریع می‌گوید:«چند نفرید؟ من تنها کار می کنم ها از همین الان گفته باشم اگر چند نفر باشید نمی آیم. فقط خودت. وگرنه همین جا پیاده می‌شوم.» به او اطمینان می دهم که نفر دیگری در کار نیست.«جاش امنه؟ حوصله دردسر ندارم ها...» حرف‌ها از این دست ادامه دارد و داریم به اواسط اتوبان می‌رسیم.
 
فرصتی باقی نمانده و باید بروم سراغ اصل ماجرا. کمی در جایم جابه جا می‌شوم و از او می‌پرسم:«چند وقت است داری این کار را می‌کنی؟» جواب می‌دهد:«کدام کار؟» نمی‌دانم باید چطور واژه را بیان کنم. بالاخره خدا به دادم می‌رسد.«همین سوار ماشین‌ها شدن و...» می‌گوید:«واسه تو چه فرقی می‌کنه چند وقته؟ کار دیگه. چیه توام فکر ازدواج افتادی یا رمانتیک شدی داری از این سوالا می‌پرسی؟ یا نه شایدم می‌ترسی مریض باشم؟ خیالت راحت باشه من حواسم جمعه. دیدی که به خودتم گفتم چطور حاضرم بیام. من تک می‌پرم که روی همه ماجرا کنترل داشته باشم.»
 
می پرسم نمی ترسی این وسط بلایی سرت بیایید؟ اصلا تا حالا شده کسی این وسط اذیتت کند. کمی نگاهم می کند.«نه تو انگار حالت خوب نیست. این وسط این سوالا چیه می پرسی؟ چرا اذیت نشدم. خوبم شدم ولی به حال تو چه فرقی داره؟ اینم یه کاره مثل باقی کارا که خب سختی های خودشم داره. یه عده آدمن کمتر اذیت می کنن و بعضی ها هم دور از جون تو مثه حیوون می مونن.» این قدر تلخ درباره این چیزها و خاطراتش حرف می زند که انگار سالهاست می خواسته با کسی درباره آنها حرف بزند.
 
نمی‌دانم باید ماجرا را چطور ادامه بدهم. داریم به پایان اتوبان نزدیک می‌شویم و ترافیک روان شده و بیشتر از این نمی‌توان ماجرا را کش داد باید کم‌کم برسیم. هرجور طرف را بالا و پایین می‌کنم جوابهایش شسته رفته است. «اِ... چقد فلسفی شدی امشب تو. به جای این حرفا بیا چیزای خوب بگیم کیفشو کنیم. اصلا بگو ببینم تو دوست داری وقتی رسیدیم ...» فهمیدم که دیگر مجال ادامه نیست. ناگهان خرابی ماشین را بهانه می‌کنم و درگوشه‌ای از اتوبان پارک می‌کنم. «چی شد وایسادی؟!» توضیح می دهم که موتورش مشکلی داشته و حالا دارد جوش می‌آورد. «خب سعی کن درستش کنی اینجا کنار اتوبان تابلوئه با هم.»
 
خودم را با ماشین سرگرم می‌کنم و بعد از چند دقیقه بر می‌گردم و می‌گویم:«باید صبر کنیم تعمیرکار بیاید. چاره‌ای نیست.» درهم می‌شود« شانسو ببین. من وقت ندارم نمی تونم که تا فردا پیشت باشم گفتم که باید آخر شب برم. نمی شه ولش کنی اینجا بیان ببرنش؟» و حرف می زنیم و من دلیل می‌آورم که باید باشیم و او که برویم. آخرش می‌گوید:«گفتم تو این کاره نیستی. معلوم بود نمی‌شه اصلا. خودت باش من می‌رم.» موقع رفتن هم 20هزار تومان برای ضایع شدن وقتش طلب می‌کند. می‌گویم:«شماره‌ای چیزی بده پس بعد دوباره بیایم سراغت.»
 
چیزی نمی‌گوید. پیاده می‌شود.«هروقت خواستی بیا همون جا پاتوقمه. بودم ماشینتم مشکل نداشت دوباره می‌ریم.» و می‌رود و کمی جلوتر می‌ایستد و بعد از چند دقیقه دوباره ترمز زدن‌ها شروع می شود و درحالیکه مثلا دارم با ماشینم ور می‌روم سوار ماشین مدل بالایی می‌شود و می‌رود. نه محتاج نگاهی هستم که بلغزد بر من
و نه آشفته حالی که در خویش گمشده باشد
تنها عاشقم !
عاشقی بی پروا
که تمام هستی اش را فدای عشق کرده
و عشق را با همه دردهایش با جان و دل خریده است
عاشقی که وقتی دروازه قلبش را به روی هستی گشود
عشق بی محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند
تنها عاشقم !
 

نجات مادر از تن فروشی

نجات مادر از تن فروشی

 

 

 

چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر 12 ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.

 

ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»

 

راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!

 

امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود 9 روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود 2 ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه 12 ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..

 

امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر 8 ساله ام سراغ نداشت»!

 

مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟

 

بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.

 

چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود 12 شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»

دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره 2ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.

 

امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.

 

چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟

 

او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟

 

شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.

از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.

 

در شروع،سئوالم این بود که امین 12 ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟ عَلامَةُ المُخْلِصِ أَرْبَعَةٌ: یَسْلَمُ قَلْبُهُ وَ تَسْلَمُ جوارِحُهُ وَ بَذَلَ خَیْرَه وَ کَفَّ شَرَّهُ.

 

 

نشانه مخلص چهار چیز است: دلش درست است، اعضایش بی آزار است، خیرش به دیگران می رسد و از بد کردن خوددار است.

 

رسول اکرم صلی الله علیه و آله