ازدواج با برادر ناتنی
"نیلوفر"( اسم مستعار) دختر جوانی از مراجعان من است. او حاصل ازدواجی موقت به شمار می رود که سال ها پیش و مدت کوتاهی بعد از به دنیا آمدن او به پایان رسیده است. داستان را از زبان خودش بشنوید:
" وقتی عقد موقت پدر با مادرمن، پیش زن اول او لو رفت پدرم خیلی راحت مارا ترک کرد. هیچ چیز ازاو به یاد ندارم. مادرم با بدبختی مرا بزرگ کرد و کم کم به راه خلاف کشیده شد. نوجوان بودم که او هم ازدنیا رفت و راحت شد. دوست مادرم که مثل خود او زنی خیابانی بود و ازاین راه پول درمی آورد مرا پیش خودش برد، چون به نفع خودش هم بود. اعتراضی نکردم چون نه تنها ازبچگی به همین شیوه بزرگ شده بودم و خیلی چیزها برایم عادی شده بود بلکه چاره دیگری هم نداشتم. اتفاقا در این کار مستعد هم بودم و خیلی زود جذب باند معروفی در شهرمان شدم و حسابم را از دوست مادرم جدا کردم.
درهمان روزها بود که به صورت اتفاقی پدرم را پیدا کردم و دورادور آمارش را گرفتم. برادر ناتنی ام که ازمن بزرگتربود، دراین سال ها درس خوانده و به دانشگاه رفته و با استفاده از موقعیت مالی پدرم، شرکتی راه انداخته بود. دلم خیلی سوخت. من و او ازیک پدر بودیم اما این همه تفاوت داشتیم... نه، این منصفانه نبود...
خیال انتقام دست ازسرم برنمی داشت.هرچه بیشتر درمورد خوشبختی و رفاه آنها می فهمیدم بیشتر عذاب می کشیدم. فکری شیطانی به ذهنم رسید. خودم را به برادرم نزدیک کردم... تا عاشقم شود!!
درابتدا فقط می خواستم اورا عاشق خودم کنم و بعد، حقیقت را مثل یک سیلی توی گوشش بکوبم تااو حداقل در زمینه عاطفی شکست خورده باشد. تحمل دیدن موفقیت های همه جانبه اش را نداشتم...
اما روزی به خودم آمدم که درلباس عروس کنار برادرم ایستاده بودم! چقدر دروغ گفتم... که پدرو مادرم درخارج ازکشورمرده اند... خانم فلانی حاضرشد نقش عمه مرا بازی کند... رل دختران معصوم را بازی کردم...
همسر برادرم شدم اما هنوز می سوختم... آتش انتقام سرد نمی شد. دوست داشتم به این بازی کثیف ادامه بدهم. حال خودم را نمی فهمیدم. با لباس سپید عروسی، به میهمان ها نگاه می کردم و افکار مالیخولیایی ذهنم را پر کرده بود:" الان بلند می شوم و حقیقت را فریاد می زنم...آبرویشان را می برم. کمر پدرم را می شکنم..." اما هیچ کاری نکردم.
من با برادرم ازدواج کردم!!!
او یکی ازعاشق ترین مردان دنیا بود ومن ازاو باردارشدم..."
داستان زندگی نیلوفر، واقعیتی وحشتناک بود. نمی دانستم چطور می شود به او کمک کرد. ازهرکارشناس و مرجعی پرسیدم نمی دانست. می گفتند باید بچه را ازبین ببرد یا به دنیا بیاورد و بدون برملا کردن راز، خانه را ترک کند و به جایی برود که کسی نداند او که بود و چه کرد.
اما نیلوفر تصمیمات خودش را اجرا کرد. بچه را به دنیا آورد و به بهانه ای طلاق گرفت... و مهریه اش را هم. او به زندگی آزاد عادت کرده بود و نمی توانست به یکنواختی زندگی زناشویی تن بدهد. او به باند قبلی برگشت و می خواهد روزی جای خانم رییسه آن را بگیرد. بزرگ ترین دلخوشی این روزهای نیلوفر، از راه به درکردن مردان خانواده دار به ظاهر معتبری مثل پدرخودش است و ازهم پاشیدن کانون گرم خانواده های خوشبخت.آتشی که در قلب او شعله ور است به این راحتی ها سرد نخواهد شد.
دراین ماجرا چه کسی را می شود مقصراصلی فرض کرد؟
آیا آنها که سنگ ازدواج موقت را به سینه می زنند می دانند که نتیجه این تز، بیشتر شدن تعداد نیلوفرهای جامعه است؟ آیا پدر نیلوفر که به خاطر هوسرانی، آینده دونفر دیگر- و با حساب پسر و نوه نامشروعش، چهارنفر- را به بازی گرفت، بزرگ ترین مقصراین ماجرا نیست؟
خیلی ساده است که با انداختن بار تقصیر به دوش خود نیلوفر، خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم وهمچنان طرفدار تمام چیزهایی باشیم که در زندگی شخصیمان به آنها نیاز داریم. اما در عمق وجودمان می دانیم که واقعیت چیز دیگری است.
خیلی خوشحال میشم نظرتونو در مورد این داستان ، نیلوفر و افرادی مانند نیلوفر که تو جامعه ما کم نیستن بدونم .
به امید روزی که زمینه های ایجاد نیلوفر و امثال نیلوفر از ایران عزیز ما محو و نابود بشه !
..
سرباز
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند !
پدرش گفت : پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند...!
پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند !
آنها در جواب گفتند: نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی...
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند !
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
اما با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد : پسر آنها یک دست و یک پای خود را در جنگ از دست داده بود...!
آتشبس کریسمس
آتشبس کریسمس اشاره به توقف کوتاه مدت جنگ و خاموشی تفنگها در سال ۱۹۱۴ در جریان جنگ جهانی اول است.
ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.
هفته منتهی به کریسمس، شماری از سربازان آلمانی و انگلیسی... با سلام و دست تکان دادن، بههمدیگر نزدیک شدند و گویی با هم دشمنی ندارند، غذا و هدیه رّد و بدَل کردند و عملاً یک آتشبس نانوشته را به اجرا گذاشتند.
آنها با هم آواز خواندند، ورزش کردند و مسابقه فوتبال دادند و مثل کسانیکه بعد از مدتها همدیگر را میبینند، آدرس و عکس به هم دادند و قرار گذاشتند بعد از اتمام جنگ همدیگر را ملاقات کنند! دیداری که به دلیل قربانیهای بیشمار جنگ اول، شاید هیچوقت پیش نیامد.
البته فرماندهان جنگ و بهویژه ژنرال سر هوراس اسمیت ، فرمانده سپاه بریتانیا بر سربازان خشم گرفت و سالهای بعد که جنگ ادامه داشت جز نمودهای اندک، دیگر تکرار نشد.
از این واقعه در چندین شعر و داستان یاد شده و سال ۲۰۰۵ هم «کریستین کاریون» با استناد به مدارک آن، فیلمی بنام "کریسمس مبارک" ساخته است.
نویسنده ای گفته است: در جنگ کسانی کشته میشوند که نه همدیگر را می شناسند و نه می دانند چرا، اما کسانی آنرا راه میاندازند که هم همدیگر را می شناسند و هم میدانند چرا.
آتش بس زیبا در کریسمس ۱۹۱۴ لحظه ای نمادین از صلح و انسانیت را در میان یکی از خشن ترین وقایع تاریخ مدرن به نمایش گذاشت.
عنایت
یکی از شاگردان مرحوم الهی قمشه ای نقل کرد: آن جناب سفری به آستانه بوسی حضرت
رضاعلیه السلام به مشهد مشرف شد. شبی در حرم حضرت رضا عرضه می دارد: یابن رسول
اللَّه شما دارای مقام رضای کامل هستید، از حضرت حق بخواهید ذره ای از این مقام به این
فقیر عنایت کند. وقتی از حرم خارج می شود، ماشینی در خیابان به او می زند، وقتی چشم باز
می کند خود را روی تخت بیمارستان می بیند، سؤال می کند چه شده؟
می گویند: تصادف کرده اید و راننده ای که به شما زده دستگیر شده و اینجاست، می فرماید:
کاغذ و قلمی به من بدهید. یک رضایت نامه کامل می نویسد و دستور می دهد راننده را آزاد
کنید، زیرا من چند لحظه قبل در حرم حضرت رضا از خداوند عزیز طلب مقام رضا کردم، و این
مصیبت، برق اول این مقام جهت امتحان استعداد و ادعای من است، اگر در همین مرحله اول
زبان و دل به گله و شکایت باز کنم از به دست آوردن این عنایت محروم خواهم گردید!!
دزد و حاکم
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع
ورودش می شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد
ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند می رسد. خان از وی می پرسد که چه شده است این چنین ناله و فریاد
می کنی؟
مرد با درشتی می گوید دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم.
خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟
مرد می گوید من خوابیده بودم.
خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟
مرد در این لحظه پاسخی می دهد آن چنان که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق
آزادی خواهان می شود .
مرد می گوید : چون فکر می کردم تو بیداری من خوابیده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند.
و در آخر می گوید این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم .
..
نجات مادر از تن فروشی
چگونه بغض فروخورده اش را فریاد خواهد زد؟ و کی؟ «امین» را می گویم. پسر 12 ساله ای که برایم از خصوصی ترین راز دردناک زندگیش گفت.
ده دوازده روز قبل پیامکی روی تلفن همراهم گرفتم که «فوری با من تماس بگیر! مهمه!» شماره آشنا نبود اما بهتر دیدم تماس بگیرم.پسرکی جواب داد و قبل از هر چیز حرفهایش را قطار کرد.گفت:«من امین پسر سیمین هستم. (اسامی را تغییر داده ام). این s.m.s رو برای همه اسمهایی که توی موبایل مامانم بود فرستادم تا به همه مشتریاش بگم تو رو خدا دیگه بهش زنگ نزنید.»
راستش فکر کردم شاید مادرش،فروشنده یکی از مغازه های محل باشد! اما یادم نمی آمد شماره ام را به فروشنده ای داده باشم.پرسیدم:« مادر شما چی میفروشن پسرم؟»کمی مکث کرد.بعد با خجالت و آرام گفت: «تنش رو!» اول شوک شدم.اما زود مسلط شدم و کمی آرامش کردم و بهش اطمینان دادم مادرش را نمی شناسم و شماره را اشتباه گرفته است.اما از چیزی که پسرک درباره مادرش گفته بود،هنوز بهت زده بودم.«تنش رو می فروشه»! باقی حرفهایش را دیگر نمی شنیدم. اما دست آخر چیزی گفت که یقین کردم باید او را ببینم!
امین یک پسر «ایرانی» است.ایرانی. این را حتی برای «یک لحظه» هم فراموش نکنید.هنوز نمی دانم این پسر، چرا اینقدر زود بمن اطمینان کرد؟ گرچه اطمینانش بیجا نبود و من واقعا" به قصد کمک به دیدنش رفتم. و اگرچه بعد از حدود 9 روز،هنوز هیچ کمکی نتوانسته ام به او و خانواده اش بکنم.با اجازه خودش، ماجرا و اسامی را با مختصری «ویرایش و پوشش» نقل می کنم تا نه اسمها و نه مکانها،هویت او را فاش نکند.پس امین یک اسم مستعار است برای پسری که مرا «امین» خود و امانتدار رازهایش دانست.پسری که بعدا"دلیل اعتمادش را گفت:«صدای شما، یه طوری بود که بهتون اعتماد کردم.با اینکه چندتا مرد دیگه ای که بهم زنگ زدن،فحش دادن و داغ کردن، اما شما عصبانی نشدین و آرومم کردین.همون موقع حس کردم نیاز دارم با یک بزرگتر حرف بزنم!یکی که مثل پدر واقعی باشه.بزرگ باشه نه اینکن هیکلش گنده شده باشه!» حس کردم پسرک باید خیلی رنج کشیده باشد که اینطور پخته و بزرگتر از سنش بنظر می آید. امین حدود 2 ماه پیش فهمید مادرش، شروع به «تن فروشی» کرده است! مادرش که «یک تنه» سرپرستی او و خواهر کوچکترش را برعهده دارد و زن جوانی است که امین می گوید «زنی معصوم مثل یک فرشته» است.اما اگر شما جزو جمعیت پانزده میلیونی فقیر این مملکت نیستید، لابد اینجا و آنجا «شنیده اید» که در این سرزمین، «خط فقر» به چنان جایی رسیده که فرشته های بسیاری به تن فروشی مجبور شده اند! امین از روز اولی که مادرش بالاخره مجبور شد خودفروشی کند و به خانه دو پسر پولدار و نشئه رفت،خاطره سیاهی دارد.می گوید «خاطره سیاه»! و این ترکیبی نیست که یک بچه 12 ساله به کار ببرد، حتی اگر مثل او «باهوش و معدل عالی» باشد! اما غم، همیشه مادر شعر است.اندوه،مادر سخنانی است که گاه به شعر شبیه اند! و گاه خود شعرند..
امین گفت آن روز مادرش دیگر ناچار بود، زیرا «هیچ هیچ هیچ راهی برای سیر کردن من و خواهر 8 ساله ام سراغ نداشت»!
مادر بیچاره و مستأصل،پیش از رفتن به خیابان و شروع فحشاء، حتی نماز هم خوانده بود و این طنز سیاه روزگار ماست. او کلی با خدایش حرف زده و نجوا کرده بود! شاید از خدا اجازه خواسته تا این گناه ناگزیر را انجام دهد! یا شاید پیشاپیش استغفار و توبه کرده! کسی نمی داند! شاید هم خدایش را سرزنش می کرده است!کاش می شد فهمید او با خدا چه ها گفته است؟ در شبی که قصد کرده برای نجات فرزندانش از زردی و گرسنگی، به آن عمل تن دهد.این سئوال بزرگ همیشه در ذهن من هست که او با خدا چه ها گفته است؟
بعد به قول امین با دلزدگی و اشکی که تمام مدت از بچه هایش پنهان می کرد،کمی به خودش رسید و خانه و خواهر کوچکتر را به امین سپرد و رفت! امین مطمئن شده بود مادرش تصمیم سخت و مهمی گرفته است.چون در آخرین نگاه،بالاخره خیسی چشمان مادر بیچاره را دید.
چند ساعتی گذشت. خواهرش خوابید ولی امین با نگرانی،چشم براه ماند: « حدود 12 شب مامانم کلید انداخت و اومد تو! ظاهرش خیلی کوفته و خسته تر از وقتای دیگه ای بود که برای پیدا کردن کار یا پول یا خریدن جنس قرضی بیرون می رفت و معمولا" سرخورده و خسته برمی گشت. مانتوش بوی سیگار می داد.مادرم هیچوقت سیگار نمی کشه.با اینکه نا نداشت،ولی مستقیم رفت حمام. رفتم روسری و مانتوشو بو کردم. مطمئن شدم لباسهاش بوی مرد میدن.از لای کیفش یه دسته اسکناس دیدم! با اینحال یکهو شرم کرده.از اینکه درباره مامان خوبم چنین فکر بدی کرده ام، خجالت کشیدم.گفتم شاید توی تاکسی،بوی سیگار گرفته باشد!گفتم شاید پولها را قرض کرده باشد! اما یکهو از داخل حمام،صدای ترکیدن یک چیز وحشتناک بلند شد. بغض مامان ترکید و های های گریه اش بلند شد...»
دو جوان که در آن شب، فقط به اندازه اجاره 2ماه خانه خانواده امین، گراس و مشروب و مخدرمصرف کرده بودند،طبیعتا" آنقدرها جوانمرد نبودند که از یک «مادر مستأصل» بگذرند و او را بدون آزار و با اندکی کمک و امیدبخشی از این کار پرهیز دهند.
امین از آن شب که مادر را مجاب کرد با او صادق باشد و همه چیز را از او شنید،دنیای متفاوتی را پیش روی خود دید. بقول خودش این اتفاق،یک شبه پیرش کرد.او دیگر نه تمرکز درس خواندن دارد و نه دلزدگی و بدبینی،چیزی از شادابی یک نوجوان دوازده ساله برای او باقی گذاشته است.امین آینده ای بهتر از این برای خواهر کوچکش نمی بیند که روزی،به زودی، او نیز به تن فروشی ناگزیر شود.
چند بار؟ چند بار کبودی آزار مردان غریبه را روی بازوها و پای مادرش دیده باشد،کافی است؟ چند بار دیوانه شدن و به خروش آمدن مادرش را دیده باشد، کافی است تا چنان تصمیمی بگیرد؟ امین کلیه خود را به معرض فروش گذاشته است.اما می گوید تا می بینند بچه ام،پا پس می کشند و گواهی از بزرگترهایم می خواهند:«نه! اینطور نمی شه!»امین می خواهد بداند آیا می تواند کار بزرگتری بکند؟ کاری که مادر فرشته خو و خواهرکش را، برای همیشه از این منجلاب نجات بدهد؟
او واقعا" دارد تحقیق و بررسی می کند که آیا می تواند اعضای بدنش را تک به تک پیش فروش کند؟ و آیا می تواند به کسی اطمینان کند که امانتدارانه، بعد از مرگش، اعضایش را تک به تک به بیماران بفروشد و پولشان را بگیرد و با امانت داری به مادر و خواهرش بدهد؟و اینکه چگونه مرگی، کمترین آسیبی به اعضای قابل فروشش خواهد رساند؟ تصادف؟ سم؟ سیم برق؟
شاید برای یافتن آن فرد امانتدار، او حاضر شد راز بزرگش را بمن بگوید.منی که کشش درک انجام چنین کاری را از یک پسربچه نداشتم تا آنکه از نزدیک دیدم.و وقتی دیدم، آرزو کردم که ای کاش روزگار از شرم این واقعه، به آخر می رسید.
از او خواسته ام فرصت بدهد شاید فکری کنم.شاید راهی باشد.از وقتی که با حرفه ام آشناتر شده،اصرار دارد خودم این مسئولیت را قبول کنم و «وکیل بدن» او شوم! خودش این عبارت را خلق کرده. «وکیل بدن»! ذهن این پسر دوست داشتنی، سرشار از ترکیبهای تازه و کلمات بدیع و زیباست.
در شروع،سئوالم این بود که امین 12 ساله کی و چطور بغضش را فریاد خواهد زد؟ و حال می پرسم وقتی بغض او و امثال او ترکید،این جامعه ما چگونه جامعه ای خواهد شد؟و چه چیزی از آتش خشم فریاد او در امان می ماند؟ذهنم بیش از گذشته درگیر این نوع «بدن فروشی» شده و کار این پسر را، یک فداکاری «پیامبرانه» می دانم که پیام بزرگی برای همه ما و شما دارد.این روزها دایم دارم به راهها فکر می کنم.آیا راهی هست؟ عَلامَةُ المُخْلِصِ أَرْبَعَةٌ: یَسْلَمُ قَلْبُهُ وَ تَسْلَمُ جوارِحُهُ وَ بَذَلَ خَیْرَه وَ کَفَّ شَرَّهُ.
نشانه مخلص چهار چیز است: دلش درست است، اعضایش بی آزار است، خیرش به دیگران می رسد و از بد کردن خوددار است.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله