گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

عشق پاک


...میشه تو خونه تو کسی رو آورد ؟

- نه فکر نکنم. زیدتو میخوای بیاری ؟

- آره اسمش نگاره بچه رشته. تو چی ؟ زید مید چی داری اینجا ؟

- یه دختره است اسمش ملیحه است. اما رشتی نیست. ( با پریسا مدتی بود به هم زده بودم )

حالا خونه خالی نداری ؟ ( کلمه مکان اون موقع هنوز اختراع نشده بود) !

- نه بابا . من خودم هم فقط هفته ای یک بار میرم خونه خاله ملیحه. هر دوشنبه خونشون خالیه.

- چرا ؟

- چه میدونم ؟ میگه شوهر خاله اش که نمیدونم تخمش یا جای دیگه اش باد کرده دوشنبه ها باید بره تهران دیالیز بشه.

- آهان ، خوب ایول میشه من و نگار هم بیایم ؟

- باید با ملیحه صحبت کنم.

ملیحه خیلی راحت پذیرفت. به شرطی که یکی از دوستاش با دوست پسرش هم باشند. اینجوری شدیم سه زوج. برای مدت دو ماه هر دوشنبه گروه شش نفری ما به خونه خاله ملیحه میرفتیم. بین ما فقط نگار بود که مشروب نمی خورد. بقیه از دختر و پسر مشروب می خوردن. ملیحه از همه بیشتر. مشروب هم همیشه یکنواخت بود . یا عرق سگی یا ودکای میکده قزوین باند قرمز . ولی من هر دوشنبه بیشتر و بیشتر مجذوب نگار میشدم . و برای اینکه کسی نفهمه هیچوقت مست نکردم .

خانه خاله ملیحه خانه ای بود قدیمی با دیوارهایی به قطر 40 –50 سانت و 4-5 اتاق بزرگ در اطراف یک راهرو. اولین زوجی که کارشان تمام میشد به میان راهرو میدوید و بقیه را صدا میزد که

- اه هنوز اون تو هستین.

- بیاین بیرون بابا میخوایم بریم خونمون.

- بابا کار داریم. دختر ها دیرشون شد

و خلاصه آنقدر سر و صدا میکردن که بقیه مجبور میشدن یا هول هولکی کارشون رو تموم کنن یا از خیرش بگذرن. در هر حال روزهای خوبی بود که هیچوقت فراموش نمی کنم.

یک روز ( آخرین دوشنبه ای که به اون خونه رفتیم ) وقتی با ملیحه از اتاق بیرون می اومدیم فکر میکردیم که ما نفر اولیم. ولی در راهرو با قیافه عصبانی فرید و چشمهای اشکبار نگار رو برو شدیم. هر دو مثل بهت زده ها نگاهشون میکردیم.

- فرید چی شده ؟

- آقا فرید از شما انتظار نداشتمها . نگاری چی شده ؟

ملیحه سر نگار رو میون سینه بزرگش گرفت و نگار هم ناگهان زد زیر گریه. چون جوابی نشنیده بودم دوباره با اشاره از فرید واقعیت رو جویا شدم ولی باز هم بی جواب موند.

بعد از اینکه همه را رسوندم به ملیحه زنگ زدم و ازش خواهش کردم با نگار تماس بگیره و ته و توی قضیه رو دربیاره. نزدیک غروب بود که ملیحه زنگ زد

- نگار حامله است !

- برو گمشو. از کجا میدونی ؟

- خودش گفت. الان هم اینجاست. میگه نمیتونه برگرده خونشون.

- آخه چرا ؟ مگه کسی چیزی فهمیده ؟

- نه ولی میگه میترسه. میگه میخواد اینجا بمونه. اما تو که میدونی نمیشه نگهش داشت. مسئولیت داره.

- خیلی خوب صبر کن من بهت دوباره زنگ میزنم. به کسی هم نگو که اون پیش توئه.

بلافاصله با فرید تماس گرفتم. فرید ساده ترین راه رو انتخاب کرده بود. میگفت اصلاً معلوم نیست بچه مال اون باشه. با عصبانیت تلفن رو قطع کردم. نگار دختر خوبی بود. حقش نبود به این روز بیفته. از دست فرید کلافه بودم. به ملیحه زنگ زدم و خواستم اون شب رو یه جوری نگار رو بفرسته خونه یکی از خواهراش. بهانه اش هم این باشه که چون دیر شده دیگه شب رو بر نمی گرده دهکده ساحلی. با نگار هم صحبت کردم. بهش قول دادم که مسئله رو یک جوری حل و فصل کنم.

بعد از تلفن نگار از خونه خواهرش تلاش خودم رو شروع کردم. اول با خواهرم صحبت کردم. قبول کرد برای حل این مسئله اون هم پیش من بیاد. به نظر اون بهترین راه این بود که با خانواده فرید صحبت کنم. ازش خواستم خودش این کار رو بر عهده بگیره. آخر شب بود که مادر فرید با لهجه آلمانیش بهم زنگ زد. اولین خواهشش این بود که فرید بویی از دخالت اونها نبره . بهش گفتم با توجه به موقعیت خانواده دختره احتمال خودکشی هم وجود داره . گفت که مسئله ازدواج از دید اونها ممکن نیست . ولی اون تا صبح دکتری رو در رشت از میان همکاراش بهم معرفی میکنه که مسئله بچه رو موقتاً حل کنه .

ساعت 10 صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. نگار بود . بهش گفتم بجای دانشگاه بیاد خونه من . چند دقیقه بعد در زد و اومد تو. قیافه اش حالت آدم های غرق شده رو داشت .

- صبحانه خوردی ؟

با سر اشاره کرد که میل نداره. چهار تا نیمرو درست کردم . مجبورش کردم که بخوره . وانمود کردم که با فرید حرف نزدم . پرسیدم :

- فرید چی میگه ؟

چشمهاش به سرعت قرمز شد. و دوباره زیر گریه زد. براش آب آوردم . بهش قول دادم این مسئله رو براش حل کنم . با نا باوری نگاهم کرد .

- آخه چه طوری ؟

- هنوز مطمئن نیستم. خواهرم الان توی راهه که بیاد رشت پیش ما. تو هم باید یه چند روزی بهانه ای پیدا کنی که خونه نری .

- میخوای چیکار کنی ؟

- باید بندازیش

- نه. من میخوامش . میخوام نگهش دارم. اصلاً میرم تهران. میرم تنها زندگی میکنم.

در همین موقع تلفن زنگ زد. لهجه کسی که پشت خط بود هندی بود و به زحمت میشد حرفهاش رو فهمید. فهمیدم دکتریه که قرار بود مادر فرید معرفی کنه . قرار شد عصر بریم پیشش . دوباره با نگار صحبت کردم .

- احمق جون میدونی خودت رو داری قربانی کی میکنی ؟ داری قربانی بچه اون کثافت میشی .

خواهرم ساعت 11 رسید . از ترمینال تماس گرفت . رفتم دنبالش . نهار در محیطی نسبتاً دوستانه طی شد . نگار نهار پخته بود . بعد از نهار بود که خواهرم هم به کمک من اومد . بعد هم خیلی محترمانه من رو از صحبتها کنار گذاشتند و بحث هایشان خصوصی شد . بعد از ظهر بود که خواهرم منو صدا کرد و به تنهایی باهام صحبت کرد .

-میدونی که اینکار مسئولیت داره ؟

سرم رو پایین انداخته بودم

- آره میدونم

- چرا داری این کار رو براش میکنی ؟

- دلم براش میسوزه

- فقط یه دلسوزی ساده ؟

- آره

- دروغ میگی.

- به هر حال الان دیگه چه فرقی میکنه. آره دوستش داشتم. ولی قبل از این ماجرا ها

- پس تو هم با کثافتی که این بلا رو سرش آورده هیچ فرقی نداری

- ببین. من ازت ممنونم که اینهمه راه برای کمک به من اومدی. ولی لطفا افکار فمنیستی تون رو برای خودتون نگهدارین سرکار خانم !!

خواهرم همیشه از اینکه بجای تو بهش شما بگم حرص میخورد . ولی اینبار با خنده رو به من کرد و گفت که به اتاق برم . نگار کارم داشت

- سلام . خوب مخ آبجی منو گذاشتی تو فرقون ها !

- سلام. میشه بشینی فرشاد ؟

پشت میز تحریرم نشستم. او لبه تختم رو اشغال کرده بود .

- من هیچوقت نشناختمت

- مهم نیست

- ملیحه رو دوست داری ؟

- خودت چی فکر میکنی ؟

- خواهرت خیلی دختر گلیه

- ما خونوادگی همینجوریم

- تو که ماهی

- ببین نگار. صبح بهت قول دادم این مسئله رو حل کنم. حالا میخوام بدونی به هرقیمتی باشه این کار رو میکنم. حتی …..

- حتی چی؟

- حتی اگه لازم باشه …..

- لازم باشه که چی؟

- …….بـ بـ بگیرمت.

- فرشاد ؟؟؟!!!

- بله ؟

- جدی نمیگی؟!

در اتاق کمی باز بود . خواهرم داشت پشت در گریه میکرد . بلند شدم و ایستادم . قطره اشکی به آرامی از گونه ام غلطید . اینبار بدجوری عاشق شده بودم . با عجله به سمت در آپارتمان رفتم و داد زدم

- بچه ها زود بپوشین. دکتر منتظره !

با برگشتن نگار به خونشون محیط خونه کمی آروم تر شده بود . دکتر به فرشته (خواهرم ) اطمینان داده بود که هیچ خطری نگار رو تهدید نمیکنه . قرار شده بود نگار اونشب رو به خونه بره تا بتونه موقعیت رو برای غیبت دو سه روزه خودش فراهم کنه . فرشته و من زیاد با هم حرف میزدیم و بر عکس خیلی از خواهر برادرا خیلی کم با هم دعوا میکردیم . چند روزی که فرشته پیشم بود خیلی خوش گذشت . حتی یکی از همسایه ها که می دونست من مجرد و دانشجو هستم با کمیته تماس گرفته بود که باعث شد کمیته بیاد جلوی در خونه . با خنده های من و فرشته عصبانی بشه و سر انجام با دیدن کارتهای دانشجویی من و فرشته با کلی عذر خواهی اونجا رو ترک کنه !

نگار دو روز بعد همه کارها را برای یک غیبت سه روزه آماده کرد . فرشته هم خیلی به اون کمک کرد . عصر همون روز رفتیم پیش دکتر . تمام مدتی که نگار و فرشته پیش دکتر بودند 20 دقیقه هم نشد . من فکر میکردم دکتر قراره نگار رو جراحی کنه . ولی ظاهرا فقط یک آمپول به نگار تزریق کرده بود .

در راه برگشت به خونه رنگ نگار حسابی پریده بود. با این حال تا شب خندیدیم و شب فرشته پیش نگار خوابید و من هم توی حال روی یک کاناپه کتاب زمین امیل زولا رو میخوندم. رمان های امیل زولا باعث میشه آدم از انسان بودن خودش دلش به هم بخوره و این یکی ( زمین ) دیگه آخرش بود. ساعت 4 صبح بود که فرشته بیدارم کرد .

- پاشو برو دنبال دکتر. خونش طبقه بالای مطبشه

- الآن ؟!

- بدو زود باش

و خودش به طرف آشپز خانه دوید . وقتی من داشتم از در بیرون میرفتم فرشته در حالی که یک لگن بزرگ دستش بود به آرومی گفت :

- فقط دعا کن

آمدن دکتر به داخل ماشین من زیاد طول نکشید. گویا منتظر بود. تا خونه با او اصلاً حرف نزدم . او رو هم به نوعی به فرید وابسته می دونستم. نیم ساعت بعد فرشته منو صدا کرد و لگن پر از خونی رو که چیزی شبیه لخته یا شاید هم بچه حرومزاده فرید روی اون شناور بود به من داد تا اونو توی دستشویی خالی کنم . بالاخره نزدیک صبح بود که نگار رو دیدم . رنگش پریده تر از دیشب بود ولی خیلی سر حال بود . لبخند معصومانه ای به لب داشت . کنارش نشستم و دست یخ کرده اش رو توی دستم گرفتم .

- خسته نباشی خوشگل خانم

- منو ببخش. خیلی اذیت شدی . اصلاً نمی دونم چه جوری تو چشم تو و فرشته نگاه کنم . از جفتتون خجالت میکشم .

- اصلاً دوست ندارم این حرفا رو بزنی

- میدونی فرشاد ؟ تو خیلی آقایی

- دیگه خجالتم نده . حالا بگیر بخواب. دکتره میگفت باید 24 ساعت بخوری و بخوابی . تا یک ماه هم فعالیت سنگین نداشته باشی .

بلند شدم که از اتاق بیرون برم. ولی دست منو همچنان نگه داشته بود . برگشتم و نگاهش کردم. منو به سمت خودش کشید و بوسید .

- فرشاد خیلی دوستت دارم .

دوباره کنارش نشستم. دستم رو زیر بالشش فرو کردم و صورتش رو به صورتم چسبوندم. با صدای سرفه فرشته از خودم جداش کردم. فرشته با اخم ظاهری گفت :

- نه دیگه ! کار سختی که نبود. یه بچه دیگه هم درست کنین . دکتر هندیه هم که مفته . پاشین جمعش کنین ببینم !

با خنده از اتاق بیرون رفتم .

نگار دو روز دیگه هم پیش ما موند . اشتهاش هم مثل روحیه اش کاملاً باز شده بود. موقع خداحافظی با فرشته زانو زد و قبل از اینکه فرشته بتونه مانعش بشه دست فرشته رو بوسید . فرشته قبل از رفتن یک کار دیگه هم کرد . نگار رو به عنوان نامزد من به زن صاحبخونه معرفی کرد . اینجوری دیگه مشکلی برای حضور نگار توی خونه من وجود نداشت .

روزها میگذشت و دوستی من با نگار عمیق تر و عمیق تر می شد . ولی از لحاظ رابطه جسمی ، بعد از اون روز اول که صورتش رو به صورتم چسبونده بودم من و اون هیچ رابطه ای با هم نداشتیم . من به شکلی جدی به نگار بصورت نامزد احتمالی ازدواج نگاه می کردم . تا اینکه پدر تماس گرفت . درست چند روز قبل از امتحانات پایان ترم .

- فرشاد جون بابا. خوبی ؟

- آره پدر. چی شده ؟

- فرشته. فرشته تصادف کرده . خودت رو برسون بابا

دیگه نفهمیدم چی شد . فاصله رشت تا تهران رو با وحشت شدیدی طی کردم . کسی خونه نبود . به منزل عمو زنگ زدم و آدرس بیمارستان رو گرفتم. پدر توی حیاط بیمارستان نشسته بود . خوشبختانه فقط استخوان لگن فرشته شکسته بود که باید با عمل سر استخوان با پروتز تعویض می شد. فردای اونروز بعد از خرید پروتز ماجرا رو تلفنی برای نگار تعریف کردم . قرار شد به خونه من ( که کلیدش رو داشت) بره تا شیر آب و گاز رو ببنده .

عمل جراحی یکی دو روز بعد با موفقیت انجام شد.طی ده روزی که تهران بودم اصلاً نشده بود که بتونم با نگار صحبت کنم. هیچوقت خودش گوشی رو بر نمی داشت . برای برگشت ساعت 4 صبح از تهران راه افتادم . میخواستم به امتحان ساعت 9 برسم . دو تا از درسها رو اصلاً امتحان نداده بودم . خوشبختانه امتحان خوبی دادم .

ساعت یازده بود که به خونه رسیدم . میخواستم لباسم رو عوض کنم و بعد از ده روز نگار رو با قیافه تر و تمیز تری ببینم . در رو که باز کردم نگار داشت جلوی آینه موهاش رو خشک میکرد . حوله قرمز فرشته ( که جا گذاشته بود ) تنش بود. صدای آب از حمام همچنان می اومد. خندیدم و گفتم ای پدر سوخته از کجا فهمیدی من برگشتم؟ و خواستم بگیرمش توی بغلم . که صدای دیگری از حمام آمد که گفت :

- نگار کیه ؟

صدای فرید بود !!! نگاهی به نگار انداختم . به آرامی از در بیرون رفتم . سوار ماشین شدم و مستقیم به طرف انزلی راندم . نیاز به آرامش داشتم.......

 


تفحص و تحقیق


شخصی به نام اسد ، شهرت ص ، از علت بزه کاری اش چنین می گوید :

 

 

 

" جوانی 29 ساله ، اهل و ساکن تهران هستم . در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمدم . پدرم در آن موقع کارمند بود و مادرم در خانه به کارهایی نظیر خیاطی و قالی بافی اشتغال داشت . وضع مالی خانواده ی من در مجموع خوب بود و ما اصولاً مشکل چندانی از این بایت نداشتیم . از آن بهتز اینکه پدر و مادرم افرادی درستکار و خوشنام بودند که همیشه ما را به انجام کارهای خدا پسندانه و کمک به اشخاص نیازمند دعوت می کردند . بعد از اتمام تحصیلات متوسطه و انجام خدمت سربازی در یک مغازه ی طلا فروشی مشغول به کار شدم . صاحب کارم مرد خیلی خوبی بود و فوق العاده به من اعتماد داشت . حتی گاهی اوقات یک هفته یا بیشتر مغازه را به من می سپرد و به مسافرت می رفت . البته من هم فرد صادق و درستکاری بودم و به هیچ وجه حاشر نبودم حتی یک ریال از اموال او را برای خودم بردارم . حدود چهار سال به این ترتیب گذشت تا اینکه با اصرار فراوان خانواده ام تن به ازدواج با دختری دادم که مادرم ، پیدا کرده بود و سخت به آن علاقه داشت .

 

 

 

پدر و مادر دختر در نزدیکی محله ی ما ساکن بودند و خود دختر هم محصل چهارم دبیرستان بود . من شخصاً هیچگونه شناختی از آن دختر و خانواده اش نداشتم ولی مادرم معتقد بود که او زن زندگی است و می تواند مرا کاملاً خوشبخت کند . من هم که به شدت به مادرم علاقه مند بودم به حرف های او اعتماد کردم و پیشنهادش را برای انجام این وصلت پذیرفتم .

 

 

 

خلاصه ی کلام آنکه من بدون تحقیق و تفحص کافی به انجام این ازدواج رضایت دادم و یک سال بعد از انعقاد عقد ، همسرم را به خانه بردم . هنوز چند ماهی از آغاز زندگی مشترکمان نگذشته بود که اختلالات و درگیری هایی میان من و همسرم بروز کرد . واقعیت مطلب آن است که همسرم از بسیاری از جهات زن سالم و خوبی است ولی در عین حال معایب زیادی هم داشت از جمله آنکه بسیار حسود و تجمل طلب بود .

 

 

 

بسیاری از اوقات بعد از آنکه مهمانی به خانه ی ما می آمد و یا اینکه ما به عنوان مهمان به خانه ی کسی می رفتیم همسرم شروع به اوقات تلخی و بهانه تراشی می کرد " که چرا فلان لباس را ندارد ؟ " یا آنکه " چرا از فلان امکانات برخوردار نیست ؟ "

 

 

 

در حقیقت این چشم و هم چشمی و حسادت زنانه بزرگ ترین مشکل زندگی ما بود که حوادث و ناراحتی های بسیاری را برای ما پدید آورد . هر چه که من سعی کردم به او بفهمانم که هر کس باید به جیب خود نگاه کند و کاری به این و آن نداشته باشد ، فایده ای نداشت .

 

 

 

از طرف دیگر او زنی حساس و فوق العاده عصبی هم بود به طوری که با کوچک ترین حرف و بهانه ای قهر می کرد یا آن که جار و جنجال زیادی به راه م یانداخت . به هرحال ، هر چه کردم نتوانستم با او تفاهم پیدا کنم و چند بار هم که به خاطر این موضوع میانه ی ما به هم خورد و او با حالت قهر به خانه ی پدرش رفت و با وساطت و پا در میانی افراد فامیل ناچار شدم که کوتاه بیایم و او را به خانه بر گردانم .

 

 

 

دست آخر به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل ممکن آن است که تمام خواسته های مالی او را براورده کنم و هر چه خواست برایش بخرم تا به این ترتیب مشکلی نداشته باشیم .

 

 

 

همین کار را هم کردم و همسرم از این بابت خوشحال شد . اما رفته ، رفته احساس کردم که با حقوق متوسطی که می گیرم و مخارج سنگینی که بر دوش من است ؛ امکان تامین خواسته ها و نیازهای مالی همسرم برای من وجود ندارد . از طرف دیگر همسرم نیز که با عقب نشینی هایی و تسلیم شدن های پی در پی من اعتماد به نفس زیادی پیدا کرده بود مرتب مرا تهدید می کرد و می گفت : " مگر تو تعهد نکردی که هرچه خواسته باشم برایم تامین کنی ؟ "

 

 

 

خلاصه آنکه فشارهای همسرم مرا از جاده ی صداقت و درستکاری خارج کرد و به تدریج مرا تبدیل به انسانی دزد و خائن کرد که با سوء استفاده از اعتماد فراوان صاحب کارم مقادیر قابل توجهی از وجوه و طلاآلات موجود در مغازه را مخفیانه به جیب زدم و از این طریق درآمدی نامشروع برای خود فراهم ساختم .

 

 

 

در اوایل عذاب وجدان زیادی بابت این کار داشتم اما به تدریج به آن عادت کردم تا اینکه حدود نه ماه پیش صاحب کارم متوجه این موضوع شد و جریان را به مامورین آگاهی در میان گذاشت و چند روز بعد من به اتهام رسرقت و خیانت در امانت بازداشت و روانه ی زندان شدم .

 


هنرمند راستین


سخنی از این داستان: «هنرمند، بدون توجه به ماده‌ی سازنده، از آن‌چه در دست دارد، اثری گرانبها پدید می‌آورد.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در سال 1924، «ویلیام ولکات»، هنرمند نقاش انگلیسی، برای ثبت تاثیر نیویورک، آن شهر افسونگر، به آن‌جا سفر کرد. صبح یکی از روزها که در دفترِ کارِ یکی از همکاران سابق بود، میل شدید به طراحی در او بیدار شد، تکه کاغذی را که روی میز بود به دوستش نشان داد و گفت: «اگر اشکالی ندارد این کاغذ را بردارم؟» و دوستش پاسخ داد: «این کاغذ، کاغذ نقاشی یا طراحی نیست، کاغذ معمولی است.»
ولکات که نمی‌خواست جرقه‌ی الهام در ذهنش خاموش شود، در حالی که کاغذ لفاف را برمی‌داشت گفت: «هیچ چیز معمولی نیست، به شرطی که بدانی چه‌طور از آن استفاده کنی.»
ولکات روی آن کاغذ معمولی دو نقش سردستی کشید. در همان سال، یکی از آن دو طرح به مبلغ پانصد دلار و طرح بعدی به مبلغ هزار دلار فروخته شد، که در آن سال‌ها پول کلانی بود.
افرادی که تحت تاثیر توان‌افزایان قرار دارند، مثل کاغذی هستند در دست هنرمندی با قریحه. هنرمند، بدون توجه به ماده‌ی سازنده، از آن‌چه در دست دارد، اثری گرانبها پدید می‌آورد.
 
 
برگرفته از کتاب:
ماکسول، جان؛ رهبری(آنچه همه رهبران باید بدانند)؛ برگردان فضل‌اله امینی؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگی فرا 1383.
.
 

پاسخ به تراژدی


به ندرت حادثه‌ای تأسف‌بارتر از این بروز می‌کند که کسی فرزندش را از دست بدهد. این مطلبی است که جان والش[1]، مجری برنامه‌ی تلویزیونی، به خوبی آن را درک می‌کند. در سال 1981، او و همسرش، ریو[2]، پسر شش ساله‌ی خود، آدام[3] را از دست دادند. آدام را در یکی از بازارهای بزرگ فلوریدا ربودند و چندی بعد جسدش را پیدا کردند. پدر و مادر درهم شکستند.

مردم هر کدام در برخورد با یک چنین تراژدی وحشتناکی، برخورد متفاوتی از خود نشان دادند. بعضی از والدین ممکن است حالت تدافعی بگیرند و دیگر به کسی اعتماد نکنند. بعضی دچار افسردگی می‌شوند. بسیاری نیز خشمگین می‌شوند و به فکر انتقام می‌افتند. واکنش خانم و آقای والش در آغاز، خشم بود. می‌خواستند هر طور شده قاتل را پیدا کنند. اما در ضمن می‌خواستند فروشگاهی را که پسرشان در آنجا ربوده شد، مورد تعقیب قانونی قرار دهند. وقتی پسرشان ناپدید شد، کسی در فروشگاه به آنها کمک نکرد تا او را پیدا کنند. بعد معلوم شد مأمور حراست فروشگاه به آدام شش ساله دستور داده بود که از فروشگاه بیرون برود. پدر و مادر به شدت خشمگین بودند و نفرت سراپای وجودشان را فرا گرفته بود.

اما خانم و آقای والش خیلی زود از پیگیری شکایت خود دست کشیدند. جان والش به جای اینکه به گذشته فکر کند، ذهنیتی راه‌حل‌گرا به خود گرفت، که به جای گذشته به آینده نظر داشت. او تصمیم گرفت در زمینه‌ی کودک‌ربایی، که مشکل فزاینده‌ای در کشور تولید می‌کرد، کاری صورت دهد. او تلاش کرد که به کمک سیستم کامپیوتری به یافتن کودکان ربوده شده کمک کند. در سال 1984، والش، مرکز ملی کودکان گم شده و استثمار شده[4] را تأسیس کرد. فعالیت‌های این سازمان بر جلوگیری از قربانی شدن کودکان و کسب اطلاعات درباره‌ی کودکان گم شده و ربوده شده متمرکز است. امروزه در سیزده هزار فروشگاه کشور امریکا سیستم اخطاردهنده‌ای تحت عنوان «کُد آدام»[5] وجود دارد که وقتی کسی گم شدن کودکی را اعلام می‌کند، اطلاعات مبسوطی در اختیار کارکنان فروشگاه قرار می‌گیرد تا بتوانند به جستجوی او بپردازند و اگر کودک گم شده در مدت ده دقیقه پیدا نشود، پلیس در جریان حادثه قرار گیرد.

طی سال‌های گذشته، اعضای این سازمان به 73000 مورد گم شدن کودکان رسیدگی کرده است. این سازمان تاکنون به 48000 پدر و مادر کمک کرده است تا فرزندان گم شده‌ی خود را بیایند.

تحت تأثیر فعالیت‌های این سازمان، درصد کودکان گم شده و پیدا شده از رقم 60 درصد در دهه‌ی 1980 به 91 درصد در روزگار ما رسیده است.

--------------------------------------------------

1. John Walsh

2. Reve

3. Adam

4. National Center for Missing and Exploited Children (NCMEC)

5. Adam Code

 

 

برگرفته از کتاب:

ماکسول، جان؛ 17 اصل کار تیمی (چه کار کنیم که هر تیمی ما را بخواهد؟)؛ برگردان مهدی قراچه داغی؛ چاپ سوم؛ تهران: انتشارات تهران 1386..

 

..

درخواست کار


زمانی که با مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه بیرون آمدم، شرکت‌ها از استخدام من استقبال نکردند، زیرا عقیده داشتند همه‌ی مردم که انگلیسی بلد هستند و رشته‌ی تحصیلی من به درد آن‌ها نمی‌خورد.

عاقبت با فکر کردن‌های بسیار، تصمیم گرفتم در یکی از روزنامه‌های محلی، گزارش‌های ورزشی بنویسم. ناگفته نماند که از زمان دبیرستان، هیچ گزارشی هم ننوشته بودم! اما متاسفانه در پاسخ درخواست کار من، به من اطلاع دادند که بزرگ‌ترین مشکل این است که سابقه‌ی گزارش‌نویسی ندارم. این ایرادی بود که شرکت‌های دیگر هم بر من وارد کرده بودند.

با خودم فکر کردم «وقتی هیچ کدام‌تان به من کار نمی‌دهید، چگونه می‌توانم تجربه به دست آورم و برای خود سابقه ایجاد کنم؟»

ابتدا کلمه‌ی «نه» را یک جواب قاطع تلقی کردم، ولی بعد که به خانه رسیدم، در زمینه‌ی علت مخالفت آن‌ها که بی‌تجربگی بود، خوب فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که شاید حق با آن‌هاست! از کجا مطمئن شوند که از عهده‌ی این کار برمی‌آیم؟

ناگهان بیدار شدم و متوجه شدم که مشکل اصلی، بی‌تجربگی من نیست، بلکه عدمِ دانش آن‌هاست!

شنیده بودم که برای آن کار با چهار نفر مصاحبه کرده‌اند و تا آخر ماه یکی را استخدام خواهند کرد. کاغذ و قلم را برداشتم و از همان لحظه شروع به نوشتن خبرها و نقدهای ورزشی کردم و برایشان فرستادم. این گزارشات را هر روز می‌نوشتم و هر روز برایشان می‌فرستادم. می‌خواستم به آن‌ها ثابت کنم که چه همکار مناسبی می‌توانم برای آن‌ها باشم؛ مفید و مناسب!

بعد از یک ماه، مسئول استخدام به من تلفن زد که تصمیم گرفته‌اند دو نفر را استخدام کنند و من، یکی از آن‌ها هستم!

از شدت خوشحالی دلم می‌خواست گوشی تلفن را قورت بدهم!

در پایان مصاحبه‌ی موفقیت‌آمیزی که داشتم، مسئول استخدام، آخرین سؤال خود را هم مطرح کرد: «استیو، آیا بعد از استخدام هم تصمیم داری آن نامه‌های عریض و طولانی را همچنان برای من بفرستی؟!»

به او قول دادم که دیگر ننویسم! او خندید و گفت: «به این ترتیب از همین دوشنبه کار را شروع می‌کنی!»

بعدها به من گفت: «نامه‌های تو دو مطلب مهم را به من ثابت کرد. یکی این‌که توانایی نوشتن داری، دیگر این‌که خیلی بیشتر از داوطلبان دیگر به این کار علاقه‌مندی.»

اگر جواب رد می شنوید، هرگز آن را بزرگ نکنید. بگذارید جواب‌های رد، انگیزه‌ی تحول شما را بالا ببرد.

 

 

برگرفته از کتاب:

چندلر، استیو؛ با یکصد روش زندگی خود را متحول کنید؛ برگردان ناهید کبیری؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.

 


دختر فراری


20سال بیشتر ندارد و در یک خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است.فیلم گذشته اش را به عقب برمیگرداند و تلخی های زندگی اش را چنین به تصویر میکشد
 اسم من موناست و 19 ساله هستم.پدرم بنا بود.از روزی که به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میکردند.مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانواده اش به زور او را به عقد پدرم درآورده بودند.در دریای تلخ کینه و درگیری بزرگ شدم.مادرم اصلا اهمیتی به حسرت منو خواهر کوچکم نمیداد.دیگر از این وضعیت خسته شده بودم.اما افسوس که مادرم تمام فکرش معشوقه اش علی بود.زندگی ما به خاطر وجود او سیاه شده بود.نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل کنم.از آخرش میترسیدم.اگر یک روز پدرم میفهمید چه میشد.پدرم به خاطر کارش از صبح تا شب کار میکرد.مادرم هم علی را به خانه می آورد.گاه گاهی با او هم به تفریح در غیاب پدرم به گردش میرفت.دلم به حال پدرم میسوخت.پدرم به خاطر مادر و بچه هایش صبح تا شب کار میکرد.چون بی توجهی هایش را نسبت به زندگی و بچه هایش میدید شبها با مادرم دعوا میکرد.
بالاخره اتفاقی که میترسیدم افتاد.یک روز که مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرو ناگهان سرزده وارد خانه شد.هیچ وقت آنروز را فراموش نمیکنم.غوغایی به پا شد.علی با پدرم درگیر شد و او را کتک زد و از خانه فرار کرد.پدرم فردایدآن روز تقاضای طلاق داد.بیچاره حتی شکایتی هم از مادرم نکرد.در همین گیر و دار بودیم که پدرم از غصه دق کردو مرد.شاید هم فکر ؟ان صحنه که مرد بیگانه ای در خانه اش بود آزارش میداد.بعد از مرگ پدرم مادرم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد.مادرم با معشوقه اش ازدواج کرد.من و خواهرم مجبور به زندگی با علی شدیم.علی اخلاقش بسیار بد بود.چون مواد مصرف میکرد مادرم را کتک میزد.من وخواهرم را عذاب میداد.یک بار هم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم.با سیخ پاهایم را سوزاند.با صدای بلند به گریه افتادم.مادرم هم به جای اینکه برای دخرش دلسوزی کند از من خواست که به اناق دیگری بروم.آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت نت اینگونه میشد.چرا در این خانواده متولد شدم.چرا پدرم مرد...
صبح تصمیم گرفتم از خانه فرار کنم.آن شب تمام وسایلم را جمع کردم.صبح زود وقتی مادرو و علی خواب بودند از آن خانه بیرون آمدم.احساس آرامش میکردم گویا کبوتر قلبم آزاد شده بود و در آسمان پرواز میکرد.نمیدانستم کجا باید بروم ولی خیالم راحت بود که از آن شکنجه گاه خلاص شدم.به خانه عمه ام رفتم.از آن خانه راحت شده بودم.عمه ام هی مادرم و علی را نفرین میکرد.یک شب بیشتر نتوانستم تحمل کنم.از خانه عمه ام بیرون آمدم.نمیدانستم کجا باید بروم.نه پولی داشتم نه جایی برای زندگی...
لباس پسرانه میپوشیدم و در دستشویی پارکها میخوابیدم.یک شب در دستشویی پارک با یک دختر فراری که ثرنوشتش مثل من بود آشنا شدم.او میگفت با پسری دوست شده که به او قول ازدواج داده است.گاه گاهی هم به خانه اش میرود.از من خواست که به خانه دوست پسرش بروم.فردای آن روز به آنجا رفتیم.خانه بزرگی در مرکز شهر بود.در آنجا دختران و پسران زیادی رفت و آمد داشتند.آن وقت فهمیدم که آنجا یک مرکز فساد و فحشا و تجاوز است(الان که دارم اینارو تایپ میکنم واقعا از این سرنوشت حالم بد شده.ما نباید خدارو شکر کنیم که همچین زندگی ای نداریم؟هرچند برا خودمونم سخت باشه؟:استاره)رئیس خانه فساد پیرمرد سرحالی بود که با نوه اش همان پسری که به دوستم قول ازدواج داده بود آنجارا اداره میکرد.از من خواستند که خودفروشی کنم چون جایی برای ماندن نداشتم من هم مجبور شدم قبول کنم...
هر شب مرا به مردان سن بالا اجاره میدادند و پولش را پیرمرد(رئیس خانه فساد)میگرفت.دختری در دستشویی با اوآشنا شدم وسیله ای بود تا دختران فراری را به دام فحشا و تجاوز بیندازد.از خودم بدم می آمد.به هر حال گرفتار آنجا شده بودم.آنقدر آلوده بودم که دلم میخواست بمیرم. همیشه با خود میگفتم اگر من یک پدر و مادر دلسوزی داشتم در این زندان سیاه نبودم. کاش حداقل پدرم زنده میماند و محبتم میکرد.آه که چقدر به دستان نوازشگر پدرم نیاز داشتم.اما نمیدانستم که چکار باید بکنم.نه راه پیش داشتم نه راه پس.
آنقدر در دریای آلوده فحشا و تجاوز غرق شده بودم که دیگر به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکردم.بی خیال شده بودم.باید تسلیم سرنوشت میشدم.چند ماهی گذشت و یک روز ماموران به آن خانه ریختند و مرا هم دستگیر کردند.شاید دیگران از این جمله من خنده شان بگیرد اما دلم برای مادرم تنگ شده.شاید شکنجه گاه آن خانه بهتر از آلودگی و گناه بود.اما او چقدر بی محبت بود.انگار از محبت مادری بهره ای نبرده بود.او حتی بعد از فرار من به پلیس مراجعه نکرده بود که از آنها بخواهد بچه اش را برایش پیدا کنند.بعضی وقتها میگویم او مرا فدای معشوقه اش علی کرد.دلم برای خواهر کوچکم هم تنگ شده.دوست دارم بدانم که تلان چه میکند.آیا علی باز هم او را شکنجه میدهد.ولی دلم میخواهد تحمل کند تا سرنوشتی مثل من نداشته باشد.
دختر جوان به فکر فرو میرود.بعد از چند دقیقه ادامه میدهد:دوست دارم زودتر از زندان آزاد شوم.بزرگترین آرزوم خوشبختی خواهرم است.پیش خواهرم برگردم.هر دو کار کنیم.خرج زندگی تامین شود.رویاهایی داشتم.دوست داشتم درس بخوانم.برای خودم کسی شوم اما...
..

غیرتی


متهم به قتل ناموسی محاکمه شد:جنایت با توجیه غیرتی بودن

تاریخ انتشار خبر: ? آبان ???? | ?:?? بدون دیدگاه Share حکم قصاص جوانی که مدعی است دوست خود را به تصور ارتباط با خواهرش کشته، در دیوان‌عالی کشور تایید شد.

 

به گزارش تهران‌امروز اواخر تیرماه سال گذشته ماموران پلیس شیراز در حال گشت‌زنی با بوی تعفنی روبه‌رو شدند که از یک چاه متروکه به مشام می‌رسید.

 

ماموران بلافاصله آتش نشانی را در جریان این اتفاق قرار دادند و ساعتی بعد ماشین آتش نشانان خود را به محل چاه رساند.

 

ماموران کلاه قرمز آتش نشانی با طناب به داخل چاه رفته و پلیس را از پیدا شدن یک جنازه نیمه پوسیده با خبر ساختند.

 

جسد که به نظر می‌رسید متعلق به یک پسر جوان است با برانکارد مخصوص بالا کشیده شد و با توجه به مشکوک بودن قضیه با حضور بازپرس وی‍ژه قتل به پزشکی قانونی منتقل شد.

 

متخصصان پزشکی قانونی با بررسی کالبد متوفی دریافتند که این فرد بر اثر خفگی جان خود را از دست داده است. به دستور بازپرس ویژه قتل پرونده‌ای در این باره تشکیل و به کارآگاهان اداره آگاهی شیراز سپرده شد.

 

کارآگاهان آگاهی با توجه به مجهول بودن هویت جنازه به لیست افراد گمشده در این شهر مراجعه کرده و از خانواده شخصی به نام رضا که چند روز پیش به کلانتری محل آمده و از ناپدید شدن فرزند خود خبر داده بودند درخواست کردند به پزشکی قانونی مراجعه کند.

 

پدر و مادر فرد گمشده هم با مشاهده جنازه با شیون گفتند که جسد متعلق به رضا پسر آنهاست.

 

افسر پرونده در بازجویی از خانواده مقتول دریافت آنها به شخصی به نام سعید که از دوستان قدیمی رضاست مشکوک هستند.

 

طولی نکشید که سعید به عنوان مظنون ماجرا بازداشت و در بازجویی به صراحت به قتل رضا اعتراف کرد: رضا با خواهرم ارتباط نامشروع برقرار کرده بود و من به خاطر این کار او را مجازات کردم.

 

یک روز که به همراه دوستم به خانه آمدم با باز کردن در اتاق متوجه حضور رضا و خواهرم در آنجا شدم.

 

از خواهرم پرسیدم رضا اینجا چه کار می‌کند؟چیزی نگفت. اما رضا گفت که به قصد دزدی وارد خانه ما شده است. من می‌دانستم دروغ می‌گوید و چون مدت‌ها بود با او دوست بودم و می‌دانستم ثروتمند است و احتیاجی به سرقت ندارد از دست او به شدت عصبانی شدم. با او گلاویز شده و به کمک دوستم دست و پایش را با طناب بسته و او را بالای پشت بام بردیم.

 

سپس او را لای پتو پیچیده و فرشی راهم روی او انداختیم. تصمیم گرفته بودم او را بکشم و جسدش را در بیابان چال کنم. فردا ظهر به مادرم یک لیوان آب داده و گفتم این آب را به رضا بده بخورد چرا که آخرین نوشیدنی است که در عمر خود می‌خورد و ساعتی دیگر او را می‌کشم. مادرم با ظرفی آب بالای پشت بام رفت اما دقایقی بعد با نارحتی پایین آمد و گفت رضا مرده است.

 

من رضا را خفه نکردم و او بر اثر فشار پتوها مرد. وقتی دیدم یک جنازه روی دستمان مانده است حوالی نیمه شب جسد را داخل ماشین گذاشته و به اتفاق دوستم به بیرون شهر برده و در چاهی انداختیم.

 

با این اعترافات دوست سعید هم بازداشت شده و به همدستی‌اش در این جنایت اعتراف کرد. با بازسازی صحنه قتل توسط متهمین پرونده هر دو آنها به دادگاه کیفری ارسال شد.

 

جلسه محاکمه در شعبه ? دادگاه کیفری استان فارس برقرار شد و پس از تقاضای قصاص متهمین از سوی خانواده مقتول دادگاه از سعید و دوستش خواست به دفاع از خود بپردازند. هر چند سعید همان ادعا ی اولیه خود را در دادگاه هم تکرار کرد و گفت مقتول بر اثرخفگی ناشی از فشار پتوها جان خود را از دست داده است اما هیات قضات وی را در قتل رضا مقصر شناخته و وی را به قصاص محکوم کرد. دوست سعید هم به خاطر همدستی با وی به زندان محکوم شد.

 

این رای با اعتراض سعید روبه‌رو و به دیوان‌عالی کشور فرستاده شد اما این دیوان هم این حکم را تایید کرد تا در صورت استیذان رئیس قوه‌قضائیه سعید در نوبت اعدام قرار گیرد.

 


جنایتی وحشتناک


 
دو عموی خدیجه به ادعای شوهرش که گفته بود، همسرم با فرد دیگری رابطه دارد، او را به نزدیک بیابان های آبادان برده و گردنش را با چاقوی میوه خوری بریدند...
زینب کرد زنگنه: دختر جوان روی صندلی انتظامات ورودی دادسرا نشسته بود؛ مامور زن انتظامات به سمت او خم شده و انگار داشت در گوش او نجوا می کرد. دختر رنگ به رخ نداشت اما رخی زیبا داشت. سفیدی پوست صورتش به زردی گراییده بود، صدایش صدا نبود، نجوا هم نبود، حتی قدرت آهسته صحبت کردن را هم نداشت. تنها این جمله را روی کاغذ نوشت: «شوهرم گفت، گردنم را ببرند عموهایم اجرا کردند.» 20 شهریور ماه سال گذشته، دو عموی خدیجه به ادعای شوهرش که گفته بود، همسرم با فرد دیگری رابطه دارد، او را به نزدیک بیابان های آبادان برده و گردنش را با چاقوی میوه خوری بریدند اما آنگونه که خودش می گوید به صورت «معجزه آسایی» زنده مانده و به بیمارستان منتقل می شود. خدیجه می گفت: «باید از جهنمی که در آن دست و پا زدم بگویم، از برزخی که تا پای آن رفتم اما خدا دوباره مرا بازگرداند.»برای همین با او به صحبت نشستیم تا از خاطره آن روز بگوید.
¦ اول از حادثه بگو، چه اتفاقی افتاد؟
با خواهرم به خانه بر می گشتیم. او 14 سال دارد، در مسیر در مورد زندگی ام صحبت می کردیم، در مورد اینکه بهتر است از شوهرم جدا شوم، می گفت این مرد دیگر ارزشش را ندارد که با او زندگی کنی. در همین موقع بود که ناگهان ماشین عمویم جلوی پایمان نگه داشت. دو تا از عموهایم در ماشین بودند. چهره شان نشان می داد که قصد بدی دارند، با عصبانیت از من و خواهرم خواستند سوار ماشین شویم ولی ما سعی کردیم از دستشان فرار کنیم که به زور من و خواهرم را سوار کردند. ماشین به طرف بیابانی نزدیک جاده آبادان حرکت کرد، پشت یک پادگان ماشین را نگه داشتند. خواهرم را درحالی که دست و پا می زد به صندوق عقب ماشین بردند و من را درون گودالی بزرگ گذاشتند.
قصدشان چه بود؟
یکی از عموهایم دستانم را گرفته بود و عموی دیگرم چاقوی میوه خوری را روی گردنم گذاشت، گلویم زخم شد. آنها قصد کشتن مرا داشتند. نمی دانستم چه می خواهند. عمویم فریاد زد: «بگو. اعتراف کن با چه کسی رابطه پنهانی داری که شوهرت فهمیده است.» قسم خوردم گفتم شما تا به حال از من خطایی دیده اید، من که همیشه تابع حرف شوهرم بودم. با وجود التماس ها و خواهش هایی که می کردم، قبول نکردند. گفتم عمو مطمئن باشید اگر گناهکار باشم می میرم اما اگر بی گناه باشم خدا مرا زنده نگه می دارد.
عمویم با چاقوی میوه خوری ذره ذره گلویم را می برید، متوجه می شدم تا جایی که احساس کردم روحم دارد از بدنم بیرون می آید. حتی حنجره و تارهای صوتی ام بریده شد. بدنم هنوز حس داشت اما دیگر صدایی نمی شنیدم. خواهرم را دیدم که با فریاد و وحشت به سمتم آمد. صدای او را نمی شنیدم فقط حرکاتش را می دیدم. به جرات می گویم روح از بدنم رفت فقط در آخرین لحظه به خواهرم گفتم، مواظب دخترم باش و بعد فکر می کنم که مردم.
پس چطور نجات پیدا کردی؟
مدتی بعد. فکر می کنم معجزه بود. انگار دوباره جان گرفتم، موبایل خواهرم که قبل از حادثه به من داده بود را در آستین لباسم پنهان کرده بودم. نیرویی عجیب مرا توان داد، به پدرم پیام دادم که عموهایم مرا کشتند در بیابانی پشت پادگانی نزدیک آبادان و دیگر هیچ نفهمیدم. آنطور که خانواده ام می گویند، عموهایم خواهرم را تهدید کردند اگر حرفی بزند او را نیز می کشند و سپس او را نزدیک خانه پیاده کردند، خواهرم هم دوان دوان به سمت خانه رفت و پدرم را خبر کرد.
من مانده بودم و خونی که تا شعاع یک متری ام ریخته شده بود، هنوز حس داشتم، خودروهای پلیس و پدرم بالای سرم رسیدند و مرا به سرعت به بیمارستان سینای اهواز بردند، پزشکان بخش گفتند این دختر مرده است و ما نمی توانیم کاری بکنیم، برای همین مرا به بیمارستان امام خمینی منتقل کردند و همان لحظه من را به اتاق جراحی فرستادند. همه قطع امید کرده بودند، در بخش آی سی یو بستری شدم و 18روز در کما باقی ماندم.
چیزی هم از آن لحظه هایی که در کما بودی به خاطر داری؟
در میان مرگ و زندگی دست و پا می زدم، در دنیای برزخ بودم، در عالم رویا دیدم خورشید انگار به زمین افتاد، نور بود که سراسر دنیا را احاطه کرده بود. نسیم خنکی را در باغی زیبا احساس می کردم. آنقدر دلچسب بود که در تمام طول زندگی 23ساله ام نظیر آن را ندیده بودم. صدایی آمد و گفت نگران نباش تو زنده می مانی، پرسیدم کیستی، گفت: من مامورم که تو را زنده نگه دارم، هیچ ناراحت نباش تو به حقت می رسی.
فکر می کنم در همان لحظاتی که او رفت، علائم حیاتی ام بیشتر شد، پزشکان بالای سرم بودند، صداها را می شنیدم، چشمانم را به زحمت بازکردم، پدرم را دیدم که با گشوده شدن چشمانم به گریه افتاده بود، می دانم زنده ماندنم یک معجزه است.
خواهرت هم باید شرایط سختی را تحمل کرده باشد؟
به هوش که آمدم متوجه شدم، خواهرم از شدت ناراحتی و به خاطر دیدن آن صحنه در بخش اعصاب و روان بستری شده است. خواهرم می گفت: «آن لحظه که این صحنه را دیدم به جنون رسیدم.»
همسر و عموهایت دستگیر شدند؟
شوهرم یحیی را دستگیر کردند اما در زندان از طریق خواهرش به عموهای من پیغام داد: «اگر با قید وثیقه مرا از زندان آزاد نکنید همه چیز را لو می دهم، عموهایم هم قبول کردند ضمانتش را بکنند. حالا یحیی به قید وثیقه آزاد است و عموهایم متواری هستند. »
کمی به گذشته برگردیم، از زندگی ات قبل از ازدواج بگو؟
هیچ وقت حتی یک لحظه تصور نمی کردم که سرنوشتم به اینجا ختم شود. پدرم شرکت نفتی است. از لحاظ مالی هیچ مشکلی در خانه پدری نداشتم، هر چه بود ناز و نعمت بود اما بدبختی از آنجا شروع شد که یحیی به خواستگاری ام آمد، 10 سال از من بزرگ تر بود و من آن زمان تازه در اوج جوانی بودم و 17سال سن داشتم.
به اجبار با او ازدواج کردی؟
خیر، از آشنایان یکی از دوستان پدرم بود، ایرانی نبود، تبعه عراق بود، بچه بودم، نمی دانستم شوهرداری یعنی چه اما شوهرم دادند آن هم بدون هیچ تحقیقی، فقط با این نیت که او از آشنایان دوستان پدرم بود و این برای عموهایم که تصمیم گیری نهایی را به عهده داشتند کافی بود.
عروس خانه یحیی شدم، بدون هیچ تشریفاتی، ظاهراً آدم خوبی بود.
پس مشکل از کجا شروع شد؟
یک سال از زندگی ام که گذشت متوجه شدم به تریاک اعتیاد دارد. خیلی کمکش کردم ترک کند اما همکاری نمی کرد، در طول این یک سال مثل یک دیوانه هر چه محبت آموخته بودم به پایش ریختم، بی هیچ ادعا.
به هر مناسبت و بی مناسبت برایش هدیه های گران قیمت می خریدم، محال بود یک روز از سال که مربوط به او باشد از یادم برود. کار و کاسبی درستی نداشت برای همین پدرم بیشتر خرجمان را می داد. سه سال به همین منوال گذشت، شوهرم حالا، به قول خودش ساقی شده بود. آدم دیگران شده بود و برایشان مواد می فروخت و در ازای این کار روزانه سه هزار تومان به او مزد می دادند. 6ماه از سومین سال زندگی مان نگذشته بود که متوجه شدم باردارم، وقتی یحیی موضوع را فهمید ناراحت شد.
همینطور که به زمان زایمانم نزدیک می شد اخلاق او هم بد و بدتر می شد. دخترم به دنیا آمد. یحیی پیشرفت کرده و به کراک روی آورده بود. زندگی ام داشت جلوی چشمانم از دست می رفت. کار او به جایی رسیده بود که با دوستانش در خانه مان محفل تریاک و کراک برپا می کرد، خوب که نشئه می شد به جانم می افتاد و کتکم می زد. یک روز که پدرم مبلغی را برای تهیه شیرخشک بچه به من داده بود، برداشتم تا غذای کودکم را تهیه کنم ولی او با بی رحمی برای تهیه مواد بار دیگر مرا تا حد مرگ کتک زد و پول را از من گرفت. دیگر طاقتم طاق شده بود همین که از خانه بیرون رفت به کلانتری محل رفتم و از او شکایت کردم.
گفتی که همسرت تو را متهم به رابطه با فرد دیگری کرده است؟
یحیی که موضوع شکایت را فهمید ترسید. به سراغ عموهایم رفت و از بیم اینکه مبادا به او آسیبی بزنند به دروغ به آنها گفت: «زنم با کسی رابطه پنهانی دارد، وقتی فهمیدم او را کتک زدم، او هم حالا از من شکایت کرده و من نمی توانم ثابت کنم، از شما می خواهم او را بکشید. اگر شما این درخواستم را عملی کردید خودم این اتهام را به گردن می گیرم.»
چرا خودش این کار را نکرد و پای عموهایت را به ماجرا کشید؟
عموهایم آدم های دهان بینی هستند. این بار اولشان نبود، گاهی اوقات وقتی در جمع فامیل اتفاقی می افتاد بی خود و بی جهت از کاه کوه می ساختند. یحیی هم که مطمئن بود عموهایم اهل شرند، این را از آنها خواست.
حال برای شکایت به دادسرا آمده ای؟
من از مرگ برگشته ام تا حق ضایع شده ام را پس بگیرم.
 

هوو


درد و دل های یک زن ندا فراهانی/ من این یادداشت را برای شما می نویسم چون یک زن هستم ، زنی که در وضعیتی غیرمعمولی قرار گرفته است و با وجود تمام تلاش هایی که انجام داده تا کنون به نتیجه ای نرسیده است . من به مدت بیست سال است که ازدواج کرده ام زندگی پر فراز و نشیبی داشته ام همانند خیلی از زن های دیگر . این سالها گاه با خوشبختی ، عشق ، محبت و گاهی نیز با بدبختی ، بی مهری و بی توجهی گذشته است . به خیال خودم ، زندگی مان با تمام کم و کسریهایی که داشت در حال جریان بود که چند ماه قبل نشانه ای از وجود یک زن جدید را در زندگی ام احساس کردم . این موضوع را با شوهرم در میان گذاشتم و او بدون هیچ گونه رد یا تکذیبی این موضوع را قبول کرد . من به شوهر گفتم که با وجود این زن و خیانتی که در حق من صورت گرفته است دیگر قادر به زندگی با او نیستم و باید مرا طلاق بدهد ، شوهرم با همان اطمینان و صراحتی که وجود زن دوم را به زبان آورده بود ، با همان صراحت پاسخ داد که من تو را دوست دارم و به هیچ وجه طلاقت نمی دهم . اگر او می گفت دوستم ندارد و به دنبال زن دیگری است خیلی راحت تر قبول می کردم با خودم می گفتم : " حتما نیازهای جسمی و روحی او را نتوانسته ام تامین کنم یا اینکه دیگر مرا دوست ندارد " اما اکنون با وجود این سخن که ادعا می کند مرا دوست دارد و باز هم به دنبال زن دیگری است برایم غیر قابل هضم است . این چه دوست داشتنی است که احترامی برای زن اول ، عشق اول ، قائل نیست !! او با گفتن این جمله عرصه زندگی را بیش از پیش برایم دشوار کرده است . زمانی که اولین بار این سخنان را شنیدم نه جیغ و داد به راه انداختم نه اینکه با او تندی کنم تنها نا امیدی و افسردگی شدیدی در وجودم شعله ور شد . من همیشه این باور را داشتم که عشق ما ، دوست داشتن مان مانع بسیاری از لغزش ها و لرزه های هر دومان می شود اما چه ساده بودم ، چقدر زود باور ! عشق پاک تنها برای من وجود داشت ، تنها من و این من بودم که سعی در حفظ آن داشتم و معلوم نیست از چه زمانی او خیانت به من را شروع کرده است و با وقاحت کامل می گوید : من تو را دوست دارم ؟! بعد از صحبت های بسیار و گفتگو های بسیار، من به او گفتم : بین من و همسر جدیدت باید یک نفر را انتخاب کنی . او گفت : من نمی توانم چنین انتخابی داشته باشم و هر دوی شما را دوست دارم و نمی توانم یکی از شما دو نفر را حذف کنم . من به دلیل اینکه شوهرم را دوست دارم و با او زندگی خوبی در گذشته داشته ام حاضر به ترک او نشدم حتی با وجود حضور زن دوم ، می خواهم همچنان با او زندگی کنم . با وجود تمام سوالات ، پرسش های بی پاسخی که در ذهنم موج می زند ولی در کنار او به زندگیم ادامه می دهم . او می گوید مرا دوست دارد ، من ریشه زندگی او هستم مادر فرزندانش و بدون من قادر به ادامه زندگیش نخواهد بود . زن ادامه می دهد : شاید من بتوانم ذهنم را راضی کنم که با او به زندگی ادامه دهم اما قلب و روحم را چه کار کنم ؟ من به معشوقه همسرم حسودی می کنم ، از اینکه شخص دیگری هم در زندگی او وجود دارد، شخصی که شوهرم به او ابراز علاقه می کند ، وقتش را با او می گذراند ، من می دانم که او دیگر متعلق به من نخواهد بود . من کسی را ندارم که با او صحبت کنم ، کسی که حرفهای دل یک زن را بشنود . زمانی که با اطرافیانم صحبت می کنم و راز دل خود را بر ملا می کنم صحبت های آنها دو دسته است . بسیاری می گویند : به زور هم که شده طلاقت را بگیر و بسیاری دیگر می گویند : نه این حرفها را نزن بسوز و بساز در کنار شوهرت ، هر چی باشد پدر بچه هایت است و سایه ی بالای سرت. من مانده ام به هزاران دلیل ، به دلیل اینکه بیوه نباشم ، به دلیل حرف مردم ، به دلیل آبروی دخترانم که در آینده ازدواج می کنند نگویند شما بچه های طلاق هستید ، به دلیل اینکه مانند ابلهان هنوز شوهرم را دوست دارم ... این گزارشی از صحبت های یک زن است ، زنی که هنوز تفکرات ایرانی در او وجود دارد . اگر شما ، خواننده گرامی ، لحظه ای جای این خانم بودید چه تصمیمی می گرفتید چه راهی را انتخاب می کردید؟

 

 

 

آخرین پیام مادر


گروه حوادث: همه خاطره های مردم چین از روز دوازدهم مه 2008 (23 اردیبهشت 87) تیره است اما آنان دیگر نمی خواهند وحشت خود در آن زمان را مرور کنند.زلزله زدگان فقط می خواهند لحظه های جاودان را به یاد بیاورند. نام های قهرمانان بی نشان، معمولی هستند اما یادشان تا ابد در تاریخ چین باقی خواهند ماند. زندگی آنها در گذشته عادی بود اما پس از فاجعه «سی چوان» خیلی ها تبدیل به قهرمان شدند. شاید این دیگر برای خودشان روشن نباشد که چه کاری انجام دادند، اما حماسه هایی که آفریدند همگی مردم چین را تحت تاثیر خود قرار داده است.
 
وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
 
ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است.
 
وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
 
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.