گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

زن روسپی و بنده ی صالح


این داستانی است که شیخ علی الطنطاوی از میان خاطرات زیبایش برایمان حکایت می کند و ما را به مصر سرزمین کنانة می کشاند.

 

دیاری که در آن دانشگاه أزهر جایگاه علمای بزرگ خودنمایی می کند.

 

می گوید: ازمیان علمای أزهر شیخ باوقاری بود که از دنیا به جز دانشگاه أزهر که در آن به تدریس مشغول بود و خانه اش که در نزدیکی آن قرار داشت و راه میان آن دو چیزی را نمی شناخت.

 

پس از گذشت سالها در حالی که پا به سن گذاشته و سلامتی از او رخت بر بسته بود و نیاز به استراحت داشت ‌،‌پزشک به او گفت که باید از محیط کار و خانه اش فاصله بگیرد و به تفریح و گردش در باغ و بستان و ساحل زیبای نیل بپردازد.

 

یکی از روزها از خانه خارج شد ، ارابه ای را کرایه کرد و به او گفت : فرزندم من را به مکان زیبایی ببر تا به تفریح و استراحت بپردازم.

 

صاحب ارابه که انسان خبیثی بود، او را با خود به محله روسپیها برده و گفت: رسیدیم همینجاست.

 

شیخ گفت: فرزندم ،‌ خورشید در حال غروب کردن است کجا نماز بخوانیم؟ ابتدا من را به مسجدی ببر.

 

مرد خبیث او را به خانه ای برد و گفت: اینجا مسجد است.

 

در باز بود و صاحب خانه با اوصاف معلومی آنجا نشسته بود.

 

زمانی که شیخ او را دید نگاهش را پایین انداخت و رفت روی صندلی ای که در گوشه اتاق قرار داشت نشست و منتظر اذان شد.

 

زن به او نگاه می کرد، اما نمی دانست چه کسی او را به اینجا آورده . چهره ی او به مشتریانش هیچ شباهتی نداشت ولی جرأت نمی کرد که از او چیزی بپرسد. مقدار حیایی که در وجودش باقی مانده بود او را از این کار منع می کرد.

 

شیخ نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد تا اینکه از دور صدای اذان به گوشش رسید.

 

به زن گفت: مؤذن کجاست؟ چرا اذان نمی گوید؟ وقت اذان شده . آیا تو دخترش هستی؟

 

زن سکوت کرد.

 

شیخ کمی منتظر ماند،‌ سپس گفت: دخترم نماز مغرب نزدیک شده ،‌ جایز نیست آن را به تأخیر بیاندازیم. من در این مسجد کسی را نمی بینم پس اگر وضو داری ،‌بیا پشت سرم بایست تا نماز جماعت بخوانیم.

 

شیخ اذان گفت و بعد در حالی که به زن نگاه نمی کرد خواست اقامه کند، اما حس کرد که او از جایش حرکت نمی کند!

 

به او گفت: چه شده ! آیا وضو نداری؟

 

در این لحظه اتفاق بزرگی رخ داد.

 

ناگهان ایمان زن بیدار شد. حال خود را فراموش کرده و به روزهای گذشته بازگشت،‌ آن روزهایی که دختری پاک و عفیف بود، به دور از گناه و معصیت....

 

شروع به گریه کرد ،‌هق هق کنان خود را به پای شیخ انداخت.

 

شیخ متحیر شده بود و نمی دانست چگونه او را نصیحت کند در حالی که نمی خواست به او نگاه کرده یا به او دست بزند.

 

زن داستانش را برای شیخ بازگو کرد....

 

شیخ که توبه و پشیمانی زن را می دید و به صداقتش یقین پیدا کرده بود به او گفت:

 

دخترم گوش کن که پروردگار جهانیان چه می گوید: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ. سوره زمر آیه 53

بگو : اى بندگان من که [ با ارتکاب گناه ] بر خود زیاده روى کردید ! از رحمت خدا نومید نشوید ، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد ; زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است

 

دخترم در توبه به روی هر گناهکاری باز است و آنقدر فراخ است که بار گناهان آنها به هر اندازه که سنگین باشد را از خود عبور می دهد حتی کفر را.

 

هر کسی بعد از ایمانش کافر شود سپس قبل از اینکه روح به حلقومش برسد باز گشته ،‌توبه کند و توبه اش راستین باشد و دینش را تجدید کند الله جل جلاله از او می پذیرد.

 

دخترم قطعا الله سبحانه و تعالی أکرم الأکرمین است.

 

آیا شنیده ای که کریمی درب خانه اش را به روی میهمانان و پناهندگانش ببندد؟

 

دخترم بلند شو ، غسل کن و لباس ساتری بپوش.

 

بدنت را با آب و قلبت را با توبه و پشیمانی بشوی. به الله روی بیاور.

 

منتظرت هستم ،‌ زیاد دیر نکن که نماز مغرب از دستمان نرود.

 

زن آنچه شیخ به او گفته بود را انجام داد و با لباس و قلب جدید به نزد او برگشت.

 

پشت سرش ایستاد و نمازی را خواند که شیرینیش را احساس می کرد.

 

نماز قلب او را پاکیزه گرداند.

 

بعد از نماز شیخ به او گفت: برخیز و با من بیا. باید تلاش کنی تمامی چیزهایی که تو را به با اینجا مرتبط می کند،‌رها کنی. باید اثر این روزها از خاطره ات پاک شوند.

 

به استغفار و انجام کارهای نیک روی بیاور . زنا از کفر بدتر نیست و هند که کافر و دشمن رسول الله صلی الله و علیه و آله و سلم بود و می خواست جگر حمزه رضی الله عنه ، عموی پیامبر را بخورد ، زمانی که صادقانه توبه کرد از جمله مؤمنان صالح شد.

شیخ او را با خود به خانه ای برد که در آنجا زنان مؤمن زندگی می کردند.

 

سپس برای او همسری صالح که مورد رضایتش بود پیدا کرده و آنها را به خیر و خوبی سفارش نمود. { داستان به پایان رسید)

 

حقیقتا این داستان عجیبی است. انسان از این روح بلند ایمانی که در این شیخ گرانقدر بود شگفت زده می شود.

کسی که نفسش را پرورش داده و آنرا در بلندای پله های فضایل جای می دهد که دست پستی ،‌خیانت و دون مایگی به آن نمی رسد.

 

آن هنگام که ارابه چی به او خیانت می کند – و چه خیانت بزرگی- و او را به فاحشه خانه می برد، در حالی که شیخ در جوانی خداوند را حفظ کرده بود خداوند او را نجات داده ،‌ بلکه توبه این فاحشه را به دست او می نویسد.

 

و مسئله عجیب دیگر ،‌ایمانی است که ناگهان در قلب آن زن بدون مقدمه به حرکت در می آید. بدون هیچگونه آمادگی،‌تهدید و یا انذاری. چرا که حق آشکار و قدرتمند است و تاریکیهای گمراهی را در هم شکسته و اگر نقطه ای خالی در قلب پیدا کند به آن نفوذ کرده ،‌ افسار آن را به دست گرفته و رهایش نمی کند.

 

قطعا داستانی تکان دهنده و عبرت آموز بود و من یقین پیدا کردم که هیچ راه نجات و سعادتی به جز با پناه بردن به خداوند از طریق بازگشت و توبه وجود ندارد.

 


معجزه ابوالفضل


حتماً توزندگیتون اتفاقی افتاده که به خود بیاین وچشمتون به دنیای دیگه ای باز شه ولی ممکنه از کنارشون آسون گذشته باشین این اتفاق برای من افتاد.

 

سه چهارروز قبل از تاسوعا وعاشورای سال1389 شمسی قرار بود برم ماموریت به شهرستان ریگان درمرز استان کرمان وسیستان وبلوچستان وقتی برگشتم دیدم همسر وفرزندم خانه نیستند درب خانه باز بود وتمام زندگیم به هم ریخته بود یک مبل چپه شده وسط سالن افتاده بودوهرچی توکمدها بودبیرون ریخته بود بدنم لرزید یاامام رضا یعنی چه اتفاقی افتاده ،حس خوبی نداشتم بوی یک اتفاق تلخ می اومدنمی تونم توضیح بدم اون چند لحظه چقدر تصورات عجیب وغریب ازذهنم گذشت خدایا برای هیچکدوم از بنده هات اون شرایط رو ایجاد نکن.نمی دونستم چکار کنم زنگ زدم به گوشی خانمم ولی دیدم صدای زنگ گوشیش از کنارم بلند شددیگه برام مسلم شده بود یه اتفاق بد افتاده زنگ زدم خونه پدرم پدر جواب داد :کجایی گفتم برگشتم، خونه ام گفت :نگران نباش اتفاقی نیفتاده بیا اینجا کارت دارم به سرعت خودمو به خونه پدرم رساندم ...

 

موضوع از این قرار بود:پسر کوچکم علیرضا مدتها بود کارش شده بود بالا وپایین پریدن روی کاناپه ومبلها وفنر کاناپه مدتی بود خراب شده بوداونروزهمسرم تصمیم گرفته بودمبل روتعمیر کنه مبل رو برعکس کرده ودیده فنرمبل دررفته شروع می کنه به تعمیر مبل که فنر درمی ره ومستقیم می خوره توی چشمش قرنیه راکاملاپاره می کنه وکاربه جراحی می کشه (دکتر علی شریفی جراح ومتخصص چشم وفلوشییپ قرنیه درکرمان- بیمارستان شفا)که همینجا اززحماتش تشکر میکنم.

 

اینجا راهروی بخش چشم بیمارستان شفاست

 

-دکتر تورو خدا یه جواب به من بدین چشمش خوب میشه بیناییش برمی گرده؟

 

-من هرکار ازدستم برمی اومد کردم تواین مواردودراین مرحله ما همه تلاشمونو می کنیم که چشم تخلیه نشه بقیه اش توکل به خدا فقط دعاکنین مجبورنشیم چشم رو تخلیه کنیم.

 

وبه همین سادگی یک گرفتاری بزرگ سراغ آدم می آید.

 

یک لحظه احساس تنهایی سراسر وجودم راگرفت خودم رادر یک خلایافتم که درآن فضا خودم بودم ویکی دیگه ودیگرهیچ چیزی وجود نداشت نه صدایی می شنیدم نه توان حرکت داشتم کاملا خشکم زده بود یک باردیگر هم در حادثه تلخی که برای فرزندم اتفاق افتادواو تمام علائم حیاتی اش رااز دست داددراین فضا قرار گرفته بودم ولی نمی توانم توضیحش دهم ودوباره من رفتم سراغ خدا یه لحظه فکر کردم ما چه بنده های بی ارزشی هستیم وقتی گرفتار می شیم دنبال ایجادارتباط باخدایی هستیم که اگه یه لحظه مارو رها کنه خودمون همه چی رو از خودمون می گیریم نماز می خونیم ولی فکرمون همه جا هست الا پیش خدا دعا می کنیم ولی بازبون نه بادل وهمیشه چشم به بنده ها بیش از خداداریم.

 

روم نمیشد ولی باید به درگاهش میرفتم والتماس می کردم خدایا اعتراف می کنم چند وقت بود که گرفتارکاروزندگی شده بودم حالا که گیر افتادم اومدم ولی روم روزمین نینداز خدایاخودت شفا بده یا غیاث المستغیثین ای فریادرس درماندگان...

 

محرم است وصدای مظلومیت حسین (ع)از درو دیوار به گوش می رسد یاد چشم تیر خورده ابوالفضل (ع)افتادم بی اختیار زمزمه کردم

 

یا عباس یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین

 

ای عباس ای رفع کننده غم از چهره حسین غم من رارفع کن به حق برادرت حسین.

 

واین شدزمزمه شب وروز من به هرکس می رسیدم ویا تماس می گرفتم ازش می خواستم تو ایام عزاداری برام دعا کنه تاسوعا وعاشورای امسال تو بیمارستان بودم اما به کرامت امام حسین واباالفضل (علیهماسلام)ایمان داشتم...

 

بعداٌهرچه بیشترراجع به این عارضه چشمی تحقیق می کردم ناامیدترمی شدم جراحت قرنیه بااین شکل معمولا به کوری کامل ودرحالتهای بسیارخوشبینانه آب مرواریدوعملهای جراحی بعدی را به دنبال دارد.

 

یک ماه بعددرمعاینات بعدی دکترشریفی خبرازوقوع یک معجزه می دادچشمی که صحبت از تخلیه آن بود رو به بهبوداست وبااینکه بینایی کامل ندارد اما مشکل قابل رفع است وبا تجویزعینک امید به بازگشت دیدوجوددارد.

 

باز هم خدامراازیک گرفتاری بزرگ نجات دادباورکنید این ماجرا عین واقعیت است خدارا بادل صدا کنید نه بازبان باورکنید خدا همین نزدیکیاست.

 

 

بعد از مرگ


کسانی که دست به خودکشی می زنند گاه با سناریوهای جهنمی مواجه می گردند. برخلاف عقاید عموم، بعضی از تجارب پس از مرگ این افراد مثبت به نظر می رسد یا دست کم تنها اهمیت زندگی و زنده ماندن را به فرد القا می کنند. داستان تجربه مرگ پس از خودکشی کمتر به دست نویسنده کتاب <ماوراء نور> رسیده است ولی همان تعداد تجربه کنندگان نیز بازگشت خود را یک معجزه می دانند. افرادی که دست به خودکشی می زنند اغلب احساس می کنند ماموریت دارند

 

داستان واقعی خود را به گوش قربانیان آینده امر ناپسند خودکشی برسانند و به آنها بگویند خودکشی حلال مشکلات نیست. به عنوان مثال مرد جوانی که نمی خواهد نامش فاش شود می گوید: <از آن وقت دیگر فکر خودکشی هم از ذهنم نمی گذرد. خودکشی راهی به سوی جهنم است، نه مسیری به رهایی و بهشت. امیدوارم تجربه من به کسانی که قصد دارند جان خود را بگیرند کمک کند. خودکشی تجربه وحشتناکی است.> کسی که دست به خودکشی می زند احساس می کند با این کار مشکلات خود را حل خواهد کرد و سردرگمی هایش به پایان خواهد رسید ولی آنان که از این نوع مرگ جان سالم به در برده اند دیگر چنین باوری ندارند و معتقدند باید زنده بمانند. ولی گاه این تجارب آن قدر منفی و ناراحت کننده می شوند که پس از بازگشت، فرد بیشتر از این اقدام خود عذاب می بیند تا مشکل قبلی اش.

 

? انجی فنیمور

 

در کودکی به دست یک غریبه ربوده و مورد آزار شدید قرار گرفت. او تمام طول عمر خود را در ناامیدی و افسردگی شدید به سر می برد تا این که در ژانویه سال ???? دست به خودکشی زد. او می خواست با این کار از احساس خالی بودن و رنج روحی رهایی یابد ولی این مرگ او را به آن تونل نور همیشگی نبرد. برعکس او وارد قلمرویی از ظلمت شد. ظلمتی ژرف که او از آن با نام دوزخ یاد می کند. دوزخی هولناک که بسیار وحشتناک تر از آن جهنم سوزانی است که در زندگی توصیفش را شنیده بود. جهنم او دنیایی از تصاویر ترس آور از زندگی خودش و احساس عمیقی از جدایی روحی است. او پس از مشاهده سریع لحظه به لحظه عمرش صدایی عمیق را از درون نوری شدید می شنود. نوری که با عشق همراه است. صدا می گوید: <این آن چیزی است که تو می خواهی؟ نمی دانی که این بدترین عملی است که انجام داده ای؟>

 

<انجی> که زندگی پردردی را پشت سر گذاشته است، با خود فکر می کند: <ولی زندگی من خیلی سخت بود.> قبل از این که بتواند پاسخش را بر زبان جاری کند، صدایی می شنود که به او می گوید: <فکر می کنی زندگی سختی داشتی؟ آن زندگی در مقایسه با زندگی ای که در آینده خواهی داشت، هیچ است. تو باید شکرگزار می بودی.> نور، احساساتی جدید را در درون او زنده می کند. احساساتی توام با عشق. حال می تواند زیر سایه این احساس درک کند که با این کار خود چقدر افراد خانواده اش را اندوهگین و مایوس کرده است. قلبش می شکند چون حالا می فهمد که خانواده اش یعنی بندگانی که خداوند به آنها عشق می ورزد را غمگین کرده است. ناگهان گویی دستی قدرتمند، همانی که او را به آن زندان تاریک سوق داده بود، وی را به سوی رهایی می برد. در یک چشم بر هم زدن احساس به او بازگشت، تاریکی محو شد و ناگهان در کالبدش بود. کالبدی که بر روی کاناپه دراز کشیده بود.او به طور معجزه آسایی به زندگی برگشت و این بازگشت، ایمانی قوی به او بخشید طوری که انجی تبدیل به یک زن باتقوا و پرهیزگار شد.

 

ارنست همینگوی

 

رمان نویس معروف آمریکایی نیز دنیای پس از مرگ را تجربه کرده است. همینگوی در زمان جنگ جهانی اول در ایتالیا با انفجار بمب مجروح شد و در میلان تحت مداوا قرار گرفت. او در نامه ای که از میلان برای خانواده اش فرستاد جمله مرموزی نوشته بود: <مردن کار آسانی است. من مرگ را با چشمان خودم دیدم.> سال ها بعد همینگوی برای یکی از دوستانش نقل کرد که در آن شب سرنوشت ساز در سال ???? چه اتفاقی برای او افتاد. او گفت: <یک بمب بزرگ اتریشی، از آن بمب هایی که به آن بمب زیرابی می گفتند، در تاریکی منفجر شد. همان وقت من مردم، احساس کردم روحم یا چیزی شبیه به آن از بدنم جدا شد. درست مثل این که آدم گوشه دستمال ابریشم را بگیرد و آرام از جیبش بیرون بکشد. آن اطراف پرواز کردم ولی بعد به سوی جسمم برگشتم و دوباره به درون کالبدم رفتم و دیگر مرده نبودم.>

 

همینگوی در تمام طول عمرش تحت تاثیر این چند ثانیه تجربه پس از مرگ و لمس آن قرار داشت. او دیگر مثل گذشته انسانی سخت جوش و خشن نبود. او در رمان <وداع با اسلحه> همین اتفاق را در شخصیت داستان یعنی <فردریک هنری> به نمایش می گذارد. همان اتفاق و همان مواجهه با مرگ. او می گوید: <آخرین تکه پنیرم را خوردم و جرعه ای شراب نوشیدم. در میان صداهای دیگر صدای سرفه ای به گوش می رسید. صدای غژغژی شنیده شد و بعد ناگهان یک نور شدید، درست مثل وقتی که در کوره ذوب آهن ناگهانی باز می شود و خروش شعله ها که ابتدا سفید رنگ هستند و بعد به سرخی می گرایند و همراه باد وزنده می خروشند. سعی کردم نفس بکشم. ولی نفسم بالا نمی آمد. احساس کردم از بدنم خارج می شوم و بدنم در تمام مدت در آن باد آتشین قرار داشت. به نرمی بیرون رفتم می دانستم مرده ام ولی می اندیشیدم اگر احساس مردن کنم اشتباه کرده ام. بعد شناور شدم اما به جای جلو رفتن، رو به عقب سر می خوردم. نفس کشیدم من بازگشته بودم.

 


زن در قبرستان


زن می گفت :تمام امورازجانب خداست

 

 

یکی ازبزرگان دین می گوید:ازگورستانی می گذشتم،زنی رادیدم میان

 

چندقبرنشسته وچنین می گفت:

 

صبرکردم درحالی که می دانم عاقبت صبرخوب است،آیابی تابی برمن

 

سزواراست که بی تابی کنم،صبرکردم برامری که اگرقسمتی ازآن به

 

کوههای شروری واردمیشدمتزلزل می گردید،اشک به دیدگانم واردشد،آن

 

اشکهارابه دیده برگردانم،من درعمق قلب گریانم.

 

آن شخص می گوید:اززن پرسیدم:تورا چه شده که می گویی صبرکردم به

 

طوری که هیچ کس به آن نحونمی توانست صبرکند؟

 

جواب داد:روزی شوهرم گوسفندی رادربرابرکودکانم ذبح کردوپس ازآن کارد

 

رابه گوشه ای پرتاب نمود،چون ازمنزل خارج شد،یکی ازدوفرزندم که

 

بزرگتربودبه تقلیدازشوهرم دست وپای برادرکوچک خودرابسته و

 

خوابانیدوبه اوگفت:می خواهم به تونشان بدهم که پدرچگونه گوسفندراذبح

 

کردودرنتیجه برادربزرگترسربرادرکوچگتررابرید،ومن تاآمدم بفهمم

 

کارازکارگذشته بود.

 

به پسرم سخت خشمناک شدم،براوحمله بردم که اورابزنم،به سوی بیابان

 

فرارکرد.وقتی شوهرم به خانه برگشت وازجریان مطلع شدبه دنبال پسرم

 

رفت،پسرم رادربیابان دچارحمله حیوانات درنده دیدوملاحظه کردآن پسرهم

 

مرده ،جنازه اش رابه زحمت به خانه حمل کردوخودازشدت سوزعطش به

 

زمین افتادوازپایدرآمد.من سراسیمه به سوی شوهروجنازه طفل دویدم،دراین

 

اثناکودک خردسالم خودرابه دیگ غذاکه درحال جوشیدن بودرساندوبه دیگ

 

دست زد،دیگ به روی اوواژگون شده واوراکشت.

 

خلاصه من درظرف یک روزتمام عزیزانم راازدست داده ودراین حال فکرکردم

 

که اگربرای خدادراین حوادث سنگین صبروشکیبایی کنم ماجور(اجر)خواهم

 

بود.ازاین جهت شکیبایی به خرج می دهم وحتی اشک دیدگانم راپنهان می

 

کنم.ودنبال آن گفت:تمام امورازجانب خداست وهمه چیزواگذاربه حضرت

 

اوست وامریرانمی یابم که واگذاربه بنده باشد!

 

 


شجاعت


یکی از دبیرستان های تهران هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که:
 
''شجاعت یعنی چه؟''
 
محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود :
 
'' شجاعت یعنی این ''
 
و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود ! اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون ...استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند
 
فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟
.
.
.
 
.
.
.
.
!!!دکتر شریعتی!!!
 
 

میمونها


روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

 

روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد

 

میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

 

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

 

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

 

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

 

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

 

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

 

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

 

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

 

دو چیز را پایانی نیست : یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان .

 

البته در مورد اولی مطمئن نیستم!!!

 

آلبرت انیشتین

..

عیادت از جانباز


یکی از جانبازان جنگ تحمیلی، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به ایتالیا اعزام و در یکی از بیمارستانهای شهر رم بستری شده بود. از قضا چند روزی بعد از بستری شدن

 

این جانباز جنگ تحمیلی متوجه می شود خانم پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش مالدینی است. این جانباز ابتدا تصور می کند تشابه اسمی است، اما در نهایت نمی تواند

 

جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و از خانم پرستار می پرسد: آیا با پائولو مالدینی ستاره شهر تیم آ.ث. میلان نسبتی داری؟ و خانم پرستار در پاسخ می گوید: پائولو برادر من است! جانباز ایرانی

 

در حالی که بسیار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش می کند که اگر ممکن است عکسی به یادگار بیاورد و خانم پرستار هم قول می دهد تا برایش تهیه کند، اما جالب ترین بخش

 

داستان صبح روز بعد اتفاق می افتد. هنگامی که جانباز هم وطن ما از خواب بیدار می شود، کنار تخت بیمارستان خود پائولو مالدینی بزرگ را می بیند که با یک دسته گل

 

به انتظار بیدار شدن او نشسته است و ... باقی اش را دیگر حدس بزنید!

 

راستی هیچ می دانید پائولو مالدینی اسطوره میلان از شهر میلان واقع در شمال غربی ایتالیا، به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدود ششصد کیلومتر دارد رفت،

 

تا از یک جانباز جنگی ایرانی را که خواستار عکس یادگاری اوست، عیادت کند؟ آیا فوتبالیست ایرانی را سراغ دارید که چنین مسافتی را برای به دست آوردن دل یک جانباز، معلول، بچه یتیم،

 

بیمار و ... بپیماید؟

 

 

هنوز...


 

 

 

بامداد سرد بهمن ماه بدنیا می آیم.. پنج خواهر و یک برادر 14 ساله، در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می شنوند، هلهله می کنند. برادرم قلک کوچکش

 

را می شکند و همان شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده «معطوک» خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد. خدا به او یک «برادر» داده.

 

در آن روزها «برادری» هنوز قیمت داشت!

 

1357

 

انقلاب است. کوچه ها را می دَوَم. وقتی به خانه می رسم، کسی نیست. همه رفته اند خانه «خدیجه خانم» پای تلویزیون نشسته اند:«هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد!»

 

زنها و بچه ها، یکی یکی «صورت امام» را بر صفحه تلویزیون می بوسند. مادرم که زن سّیده و معتقدی است، دستی بر صفحه تلویزیون می کشد و «قل هوالله» می خواند و مرا فرا

 

می خواند. جلو می روم. دستش را مسح می کشد روی صورتم.

 

در آن روزها «ایمان» هنوزقیمت داشت!

 

1363

بحبوحه جنگ است. مادرم چادر به سر از دور می آید. نگاهش ناامید اما مهربان است. کتابهایم را به او میدهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم.

 

اما می بینم آن کاغذ، پول نیست! «کوپن» است. کوپن روغن یا قند یا برنج. دارد می رود آن را به «محمودآقای بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد! پدرم از یک وانت پیاده می شود،

 

زیرلب به راننده غُر میزند که کرایه اضافه گرفته. راننده کرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند.

 

 

«همدلی» هنوز قیمت داشت.

 

پدر 40 تومان به مادر می دهد. مادرم می گوید: «با این که نمی شود چیزی خرید!» پدرم می گوید:«توکل برخدا! فردا هم خدا کریمه!»

 

در آن روزها «امید» هنوز قیمت داشت.

 

1365

 

بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده.. پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتنی مان «خرمشهر» است. اینجا و آنجا مردم می گویند باید کاری برای وطن بکنیم.

 

آن روزها «وطن» هنوز قیمت داشت!

 

یک شب تابستانی سر شام می گویم:«من با حسن میخواهم بریم جبهه!» زبان مادرم بند می آید! «حسن» همکلاسی ام به «شوخی و جدی» به من می گوید تصمیم گرفته

 

«شهید» شود تا خانواده فقیرش «بیمه» شوند! جایی شنیده ام:«نگویید انقلاب برای من چه کرده؟ بگویید من برای انقلاب چه کرده ام؟» فکر می کنم. اما معنایش را نمی فهمم.

 

من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی کسی پرسید:«تو برای انقلاب چه کاری کرده ای؟» جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما کاری نکرده

 

و نمی توانی این سئوال را بپرسی؛ مگر آنکه به سئوال دومی، جواب داده باشی!

 

از طرفی به قول «حسن» در آن شرایط سخت، «یک نان خور» هم کمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبیخون انبردستی» ستون پنجم در جزیره مجنون هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده

 

و جز پلاکش چیزی از او باقی نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم. می شنوم خانواده اش، پول اهدایی «بنیاد شهید» را قبول نکرده و گفته اند:

 

«حسن جانش را برای اسلام و وطنمان داده، نه برای پول!» هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد«حسن» هستم و به یاد «مرام» خانواده فقیرش.

 

آن روزها «مرام» هنوز قیمت داشت.

 

1368

 

یک سال بعد از جنگ، «کار» کم است. اما هنوز «امید» هست. پول نیست، اما هنوز «توکل» هست. «خوشبختی» نیست، ولی هنوز «خنده» در خانه ها هست. «پدر» چندماهی

 

است «رفته» و بین ما نیست، ولی «وطن» همچنان هست.ما هرچه توانستیم برای انقلاب کرده ایم، ولی انقلاب هنوز کاری از دستش برنیامده! خانواده هنوز در فقر است.

 

آن روزها هنوز «فقر» زینت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده!

 

پدرم در خاک سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اینکه جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن کردیم، هنوز احساس گناه می کنم. می گویم خرمشهری که ما

 

رفتیم و دیدیم، نه گورستان داشت.نه غسالخانه داشت و نه حتی «قبرکن»! چاره ای نداشتیم مادرم می گوید اینجا هم جزو خاک وطنشه. «خاک پاک» ایرانه. فرقی نداره!

 

آن روزها هنوز «خاک» قیمت داشت.

 

در خرمشهر، آن قدر «بیکاری» هست که راننده ماشینی که کنُترات می کند تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است که مسافری گیر آورده و با صدای کم،ترانه

 

های «آغاسی» را زمزمه می کند! بعد به خود می آید و آهی می کشد و زیرلب فاتحه ای می خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد.

 

آن روزها هنوز «معرفت و همدردی» قیمت داشت!

 

1371

 

می آیم تهران.روزنامه «سلام» و خبرنگاری می کنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم. اما کم خوابی همیشگی را دارم. هنوز هم می نویسم

 

و هنوز هم کم می خوابم. با خودم می گویم باید کاری بکنیم. هنوز می دانم باید کاری برای «ایران» بکنیم.تا روزی که ایران برای ما «کاری» بکند! با این حال؛

 

ایران» هنوز قیمت داشت.

 

«تکه نانی» داشتیم. «خرده هوشی»، ایمانی، دینی،... و صدای اذان مرحوم مؤذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت که هرچه نباشد، آن بالاها یک «خدایی»هست!

 

خدایی که خیلی کارها برایمان کرده، بی آنکه پرسیده باشد:«تو برای خدای خود چه کرده ای؟»

 

 

چی بگم؟خودتون حدس بزنید...

چی بگم؟خودتون حدس بزنید...
 
 
او یک روز گفت: اگر وضعیت مالی مناسبی داشت، حتما به خواستگاری ام می آمد؛ اگرچه یک راه دیگر هم وجود دارد تا والدینم مجبور شوند با ازدواجمان موافقت کنند و آن این که از خانه فرار کنم و به مشهد بیایم….
خراسان: خودم را در اتاقم زندانی کرده بودم و فکر می کردم ارتباط با پسر جوانی که هر روز از طریق چت حال و احوال همدیگر را می پرسیدیم می تواند راه مناسبی برای نجات از تنهایی هایم باشد!
 
دختر جوان با چشمانی اشکبار در دایره اجتماعی کلانتری نواب مشهد، افزود: پدر و مادرم شاغل هستند و ما در تهران زندگی می کنیم. من از روزی که خودم را شناختم تنها بودم و همیشه حسرت می خوردم که ای کاش مثل هم کلاسی هایم با والدینم سرسفره می نشستم و یا خواهر و برادری داشتم که حداقل با او حرف می زدم و درد دل می کردم.
 
متاسفانه از حدود یک سال قبل با پسری که خودش را پدرام معرفی می کرد و اهل مشهد بود آشنا شدم. ما هر روز با هم چت می کردیم. پدرام با جملات احساسی و عاشقانه مرا شیفته و دلباخته خودش کرد و همیشه می گفت: کاش موقعیتی پیش می آمد تا همدیگر را از نزدیک می دیدیم.
 
او یک روز گفت: اگر وضعیت مالی مناسبی داشت، حتما به خواستگاری ام می آمد؛ اگرچه یک راه دیگر هم وجود دارد تا والدینم مجبور شوند با ازدواجمان موافقت کنند و آن این که از خانه فرار کنم و به مشهد بیایم. متاسفانه من که او را فرشته نجات خودم می دیدم، مرتکب اشتباه بزرگی شدم و به امید او از خانه فرار کردم و به مشهد آمدم.
 
دختر جوان افزود: من و پدرام در محلی که با هم قرار گذاشته بودیم برای اولین بار همدیگر را دیدیم و سپس همراه او به خانه ای در حاشیه شهر رفتیم. متاسفانه در آن جا پدرام چهره واقعی خودش را نشانم داد. او مرا زندانی کرد و پس از چند ساعت ? نفر از دوستان شیطان صفتش نیز آمدند و…!
 
آن ها مرا با وضعیتی بسیار اسفناک در یکی از خیابان های خلوت مشهد، رها کردند و گریختند. نمی دانم با کدام عقل از خانه فرار کردم و با توجه به قول و قراری که با پدرام برای ازدواج و آینده گذاشته بودیم، اصلا فکر نمی کردم او چنین دامی برایم پهن کرده باشد و به این راحتی عفت و حیثیتم را از دست بدهم. ای کاش با پدر و مادرم صحبت می کردم و درپیله اینترنتی گرفتار نمی شدم.
 
در پی اظهارات این دختر جوان، تیم های اطلاعات و عملیات پلیس مشهد، به طور ویژه وارد عمل شدند و با توجه به سرنخ های موجود، ? متهم پرونده را دستگیر و به مراجع قضایی معرفی کردند.
 
 

عشق خیابانی


یکی از دوستان طی درد دلی در زمینه ارتباط با دختران گفته اند:
 
سلام، من یه جوون 20 ساله هستم.
 
 
یک عادت بدی که دارم و نمی دونم اسمشو بزارم
 
سادگی یا هالو بودن، همش نیمه پر لیوان رو می بینم و
 
این باعث می شه سریع اعتماد کنم، سریع دل ببندم.
 
 
یک تجربه ی بد هم داشتم، با خانمی دو سال دوست
 
بودم و قصد ازدواج هم داشتیم، ولی ایشون از من چهار
 
سال بزرگتر بودن و بعد از دو سال با هم بودن گفتن نمی
 
تونیم با هم ازدواج کنیم، من از تو بزرگترم و قبل تو پیر
 
می شم و می ری سرم هوو میاری ...
 
 
منم قسم و التماس که اینها چیه که می گی ولی سودی نداشت...
 
 
بعد از اون من خیلی اذیت شدم، تجربه ی اولم بود.
 
 
بعد از یک مدت، به مدت سه هفته با یک خانم دیگه
 
دوست شدم که دوستان معرفی کردن و گفتن این خانم
 
نجیبه و می تونه جای قبلی رو پر کنه، بعد از سه هفته
 
فهمیدم با کس دیگه که چه عرض کنم، با کسان دیگه
 
دوسته...
 
 
بعد از یک مدت به سومین و در حال حاظر آخرین تجربه ی
 
دوستیم رسیدم .
 
 
کسی که همش شب و روز بهم می گه دوستم داره و از
 
نظر ظاهر به نظر نیمه مذهبی میاد و با توجه به شرایط
 
الان من همش حس کردم بزرگترین شانس زندگی نصیبم
 
شده و اینکه می گن اگه گناه نکنی بالاخره کسی که هم
 
شانت باشه رو پیدا می کنی درسته ...
 
 
بعد از سه ماه یک پسر با من تماس گرفت و گفت من
 
برادر دوست دخترتم، از اول خیر این رابطه رو داشتم و با
 
شناختی که ازت داشتم نه تنها ناراحت نبودم ، راضی
 
هم بودم ، الان دو هفته هست که خواهرم می گه دلشو
 
زدی، ولی نه حرف بدی ازت شنیده و نه کار بدی ازت
 
دیده که بخواد به اون بهونه ازت جدا بشه، این بود که از
 
من خواست بهت بگم و از این بابت شرمنده ام...
 
 
بعد از سه ماه فهمیدم کسی که تمام زندگیمو میدونه منو
 
از وجود یک برادر بی خبر گذاشته ...
 
 
تازه ام فهمیدم با چه خونواده با غیرتی طرفم.
 
 
کسی که حاظر بودم هر کاری براش انجام بدم.
 
 
اسلام می گه دوستی بده، ولی دائما از دختر خاله ها و
 
فامیلا میشنوم که هر دختری که می شناسن دوست
 
پسر داره ، با این دلیل رفتم جلو و با اینهایی که عرض
 
کردم دوست شدم ولی یک ثانیه هم از رو هوس کاری
 
نکردم...
 
 
حتی اگه حس می کردم گرفتن دست هاش داره به
 
هوس کشیده می شه دستمو می کشیدم تا از اون
 
حالت خارج شیم، ولی هیچ وقت جز جدایی نصیبم نشد.
 
 
برای اینکه خیالشون جمع بشه من با کسی جز اونها
 
نیستم حاظر بودم ببرمشون دانشگاه و تو محیط های
 
عمومی بقیه دختر ها منو با اون خانم ببینند، ولی تمام
 
وفاداری ها با بی وفایی پاسخ داده شد .
 
 
چیزی که الان بهش رسیدم ، اینه که دخترها و خیلی از
 
پسرها، بچه های فارسی1 شدن، الگوشون شده زنی
 
که بعد از اینکه بچه 5امشون داره ازدواج می کنه به
 
بابای بچه ها می گه نظرت چیه با هم ازدواج کنیم.
 
 
اسطوره ی دخترها یا حد اقل کسانی که من باهاشون
 
در ارتباط بودم این بوده .
 
 
همشون دست به دست هم دادن و باعث شدن از ازدواج بترسم.
 
 
من چیزی برای کسی کم نزاشتم، اگه غیر این بود برام
 
دلیل جدایی میاوردن ولی ...
 
 
مشاوره هم کم ندیدم، چه آنلاین و چه حضوری و شاید
 
مطرح کردن این حرفها بیشتر درد دل تا بود سوال.
 
 
ولی در کل خوشحال می شم نظر شما رو هم بدونم.
 
در مورد مطالب و درد دلهایی که این دوست عزیز نموده
 
اند باید بگویم متاسفانه فرهنگ جامعه در حال تغییر
 
است و به دلیل همین تغییرات در حیطه روابط دختر و
 
پسر نیز مشکلاتی بوجود آمده است. دوستی های خارج
 
از چارچوب ازدواج از دیر باز محل بحث بوده است. عده
 
ای معتقدند این دوستی ها باعث شناخت دختر و پسر از
 
هم شده و کمک می کند تا ازدواج های بهتر و با شناخت
 
بیشتری شکل گیرد و به همین دلیل از این روابط دفاع
 
می کنند. برخی به دلیل مسایل شرعی و نگاه مذهبی
 
این روابط را از اساس باطل می دانند و مخالف ان
 
هستند. من معتقدم این دوستی ها نه تنها باعث شناخت
 
نمی شود بلکه باعث شناخت غلط می شود. دختر و
 
پسری که با هم دوست می شوند برای هم نقش بازی
 
می کنند و مطابق با خواسته های طرف مقابل از خود
 
شخصیتی به نمایش می گذارند که با شخصیت اصلی
 
فرد متفاوت است. در دوران دوستی افراد بسیاری از
 
مسایلی که باعث ناراحتی شان از هم است را از هم
 
پنهان می کنند و به ظاهر برای طرف مقابل نقشی بازی
 
می کنند که او برداشت نکند که آنها از موضوعی
 
ناراحتند. همین نقش بازی کردنها باعث می شود تا افراد
 
به جای شناخت درست از هم، شناخت کاذبی از هم پیدا
 
می کنند و همین منجر به تصمیم اشتباه ایشان می شود ...
 
(دکترعلی شیخ الاسلامی)