گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

حکمت روزگار


اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.

 

روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباسهای فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد.

 

نجیب زاده گفت: میخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید.

 

کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد.

 

در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد.

 

بعدها، پسر فلمینگ کشاورز، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد.

 

سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین.

 

اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینستون چرچیل

 

 

 

..

توبه


این داستان جوانی است که در خانواده ثروتمندی بزرگ شده بود… هیچ یک از خواسته هایش رد نمی شد…
بی هیچ ترسی به معصیت الله مشغول بود… سرخوش از کارهایش…
به آنها افتخار می کرد… شب و روز… و روز و شب، از دنیا چیزی نمی فهمید مگر آنچه که با آن پروردگارش را خشمگین کند…
 
ولی در همسایگی اش جوانی بود که جز طاعت خدا و قرائت قرآن و دعوت مردم به خیر، چیز دیگری نمی شناخت…
جوان عبادتکار با جوان گناهکار آشنا شد و با خودش گفت: چرا من سبب هدایش نباشم؟
و جوان گناهکار با خود گفت: چرا او را به کارهایی که خود انجام می دهم دعوت نکنم ؟
 
و هردو شروع کردند….
 
مومن پیوسته با او از طاعت خدا و گناهکار از جدیدترین فیلمها سخن می گفت…
تا اینکه در یکی از روزها دو دوست قرار گذاشتند که به گردش بروند…
منتظر آسانسور شدند… ولی هر چه صبر کردند آسانسور پایین نیامد
مومن رفت تا نگاهی بیاندازد …، در آسانسور را باز کرد تا نگاهی بیاندازد
اما
 
ناگهان آسانسور بر گردنش فرود آمد…
جوان گناهکار تا به خود آمد دید که گردن دوستش قطع شده… او را در آغوش گرفت و همانند پدری که فرزندش و مادری که جگرگوشه اش را از دست داده گریه می کرد و فریاد می زد… برادرم، عزیزم جواب بده!
 
به خانه بازگشت در حالی که گریه می کرد و از آنچه از دست داده بود حسرت می خورد…
حالتش از شادی به اندوه ، از سینما به مسجد و از موسیقی به خواندن قرآن کریم عوض شد، و در یکی از روزها تصمیم گرفت که به عمره برود و بعضی از دوستانش را با هزینه خودش با خود ببرد…
 
آنجا او در کنار کعبه، با صدای بلند می گریست… و می گفت: به خدایم چه بگویم؟ چه کنم روزی که در درگاهش حاضر می شوم؟
و زار زار می گریست… گویی در همان روز فرزندش را از دست داده بود.
 
دوستانش تعریف می کنند: ما همان روز در مکه راه می رفتیم، می خندیدیم ، شوخی می کردیم و حرف می زدیم در حالی که چشمان او مملو از اشک بود ، سخن نمی گفت مگر با ذکر و استغفار و اشک چشم…
پیوسته می گفت:دوست من خدا رحمتت کند… اگر آنروز من جای تو بودم الان چه می کردم… از خدا می خواهم که مرا به تو ملحق کند قسم به خدا مشتاق دیدارت هستم…
 
از او سوال می کردیم چه کسی؟ می گفت کسی که مرا به این راه راهنمایی کرد و ناگهان سنگی از بالای ساختمان بر سر جوان سقوط کرد و او را به زمین انداخت… و درحالی که لبخند می زد گفت : برایم دعا کنید همانطور که برای دوستم دعا کردم و چشم از این جهان بربست…
 

او فرمود: «آیا کسی هست که عبرت گیرد
 
 
..

خنده داره!


این داستانو یکی تعریف کرده و قسم خورده که واقعیه...

دوستم تعریف می*کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

 

این*طوری تعریف می*کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می*بینم، نه از موتور ماشین سر در می*ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی*صدا بغل دستم وایساد. من هم بی*معطلی پریدم توش.

 

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می*اومدم که ماشین یهو همون طور بی*صدا راه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی*تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می*رفت طرف دره.

 

تو لحظه*های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه*های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می*رفت، یه دست می*اومد و فرمون رو می*پیچوند.

 

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

این قدر تند می*دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می*اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

 

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل ‎دادیم سوار ماشین ما شده بودمی.:

 

 

..

بمب گذاری


در تهران، وزارت خارجه راننده ای در اختیارم گذاشته بود، به نام کریم زرین پور، جوانی بود بسیار مودب و منظم که مخصوصاً بچه ها خیلی دوستش داشتند. آنقدر رفتارش متین بود که او را کریم آقا صدا می کردیم. آرزوی بزرگ کریم آقا این بود که به بهشت موعودش، آمریکا راه بیابد. مأمور آمریکا که شدم، ترتیبی دادم که او را نزد من بفرستند.

 

 

 

 

کریم آقا در حالی که عرش را از خوشحالی سیر می کرد، روز 14 اکتبر 1971 وارد سانفرانسیسکو شد. در رزیدانس کنسولگری اتاق مجهز به حمام دوش در اختیارش گذاشتم همان شب اول ورودش انفجار بمب، علاوه بر کنسولگری، 50 خانه اطراف را نیز ویران کرد. و بهشت موعود کریم آقا به جهنم تبدیل شد. صبح از کریم آقا خبری نبود، مفقود شده بود. دو روز گذشت باز هم خبری نشد. گفتند در مرکز شهر مردی را ملبس به پیژاما دیده اند که یا ابولفضل گویان راه می رود. از پلیس خواستم این شخص را نزد من بیاورند. گفتند ما کسی را بدون میل خودش نمی توانیم بگیریم بعلاوه شهر ما پر است از اشخاص عجیب و غریب، کدام یکی را می خواهید؟ جستجو ها، اعلان در جراید، تعیین جایزه، هیچکدام به جایی نرسید و کریم آقا گم شد. گفتند: به ایران رفته! به ایالت دیگری رفته! زن گرفته! میلیونر شده!؟

 

 

 

 

 

 

 

28 سالها از آن واقعه گذشت. در آپریل 2004 برای دیدار پسر عمویم سید حسن که تمام دوران نوجوانی را با هم گذرانده ایم به سانفرانسیسکو رفتم. روز دوم پسر عمویم دچار سرگیجه و نقش زمین شد. آمبولانس خبر کردند و در نهایت پسر عمویم در بیمارستان دانشگاه استانفورد ( بهترین در دنیا ) بستری شد. روز دوم، در اتاق پسر عمویم هستم. دکتری وارد می شود و به سبک آمریکایی می گوید من دکتر جمشید پور هستم. به من نگاه می کند، می گویم من پرویز عدل پسر عموی بیمار هستم. می گوید نکند همان سرکنسول هستید که در زمان اقامتش آن انفجار بمب رخ داد؟ گفتم بله خودم هستم. گفت هیچ از راننده تان با خبر هستید؟ گفتم : خیر، 28 سال است مفقود الاثر شده. دست می کند جیبش، تلفن همراهش را در می آورد، یک شماره می گیرد و بعد گوشی را به من می دهد می گوید کریم زرین نام پشت خط است صحبت بفرمایید!!!

 

مات و مبهوت می گویم کریم آقا. صدایم را می شناسد. از هیجان لکنت زبان می گیرد. ای آقا قربونتون بشم...

 

ای آقا... ای آقا.... معلوم می شود دکتر جمشید پور و کریم آقا دوست صمیمی هستند. فکرش را بکنید آن روز نهار و شام را سه نفری خوردیم. دکتر، عاشق تاریخ معاصر ایران است و صحبت بیشتر اطراف سرنوشت کریم آقا و سپس رجال معاصر ایران دور می زند. دکتر، بین رجال معاصر قوام السلطنه و اردشیر زاهدی را برتر می داند.

 

معلوم شد کریم آقا روزهای اول پس از بمب حافظه درست و حسابی نداشته، بعد او را می ترسانند که چون روز اول ورودش بمب گذاری پیش آمده ممکن است او را گناهکار بدانند و به تهران بفرستند و به بازجویی بکشانند. این است که با من تماس نمی گرفته تا اینکه دکتر جمشید پل ارتباط دوباره ما می شود. معلوم شد که کریم آقا دارای نمایشگاه اتومبیل است. پرسیدم آیا در فروشگاه برای من کار هست؟ گفت: بلی.


عشق یک...به...


این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.

دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!

چه اتفاقی افتاده؟

در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!

چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.

متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.

در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!

مرد شدیدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقی! چه عشق قشنگی!!!

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم، اگر سعی کنی

 


قیمت معجزه


وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

 

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

 

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

 

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!

 

دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟

 

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

 

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

 

دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

 

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

 

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

 

پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

 

دکتر لبخندی زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .

 


مرگ


داستان کوتاه واقعی ترسناک عبرت آموزاین داستان واقعی است ودر هیچ کتاب و سایت و وبلاگی قرارنداردمعلممان تعریف می کرد:

 

 

 

در وسط یکی از خیابان ها یکی از ماشین ها می ایستد و ترافیک سنگینی ایجاد شد مردم به راننده گفتند چرا وایسادی گفت:در ماشینم عزرائیل است.بالاخره با اصرار مردم سوار شد و 10متر جلوتر ایستاد و مردم رفند دیدند.................................................................قلب راننده نمی زند و راننده فوت کرده بود.برای همه اموات صلوات

 

 

..

قدرت بوسه


عصر شده بود و همه جا داشت تاریک می شد. پس از تمام شدن تعطیلات آخر هفته شبوولف و همسرش که دخترشان را به خوابگاه دانشگاه رسانده بودند، به خانه بر می گشتند. اتوبوس هنوز نرسیده بود. شبوولوف و همسرش فرصتی داشتند که با هم در ساحل رودخانه قدم بزنند. کارهای روزمره و رسیدن به امور بچه ها بیشتر وقتشان را می گرفت و کمتر پیش می آمد که به اتفاق هم وقت برای تفریح داشته باشند.

 

تکه های بزرگ ابر سیاه در آسمان جمع می شدند و همه جا تاریک تر می شد. همه کسانی که در ساحل رودخانه مشغول گردش و تفریح بودند یکی یکی به خانه هایشان بر می گشتند. اما شبوولف و همسرش که مجذوب فضای عمیق عاشقانه بین خود شده بودند، متوجه اطراف نبودند. چند دقیقه بعد، باران شدید همراه با غرش رعد و برق شروع شد. همسر شبوولوف از ترس فریادی کشید. شبوولوف او را محکم بغل کرده بود و دلداری اش می داد.

 

اما فاجعه ای به سوی آنها در راه بود. ناگهان آذرخشی همراه با صدای رعد مثل شمشیری آسمان را شکافت و به طرف شبوولف اصابت کرد. نور آذرخش صورت وحشت زده آن دو نفر را روشن کرد. همسر شبوولف در یک آن که آذرخش به همسرش برخورد کرد، بدون هیچ تردیدی او را بغل کرد و لب های شبوولف را بوسید. آذرخش به دو نفر برخورد کرد و قطرات خون از لب همسر شبوولف به زمین چکید.

 

آمبولانسی آن دو را به بیمارستان رساند. چند ساعت بعد این زوج در کمال ناباوری همگان از این فاجعه طبیعی نجات یافتند. پس از آن که به هوش آمدند، همسر شبوولف بی درنگ سراغ وضعیت شوهرش را گرفت و وقتی فهمید که سالم است، بی نهایت خوشحال شد و به ملاقات کنندگانش گفت: در لحظه ای که شوهرم را بوسیدم، می دانستم که چشم های خدا باز است. بچه های ما به پدر و من به شوهرم احتیاج داریم. خدا نمی گذارد که او را از کنار ما ببرد.

 

کارشناسان پزشکی هم قادر به توضیح این واقعه نبودند که چطور ممکن است آذرخش به سر فردی بخورد و آن فرد زنده بماند. شاید فقط بتوان گفت که بوسه همسر شبوولف قدرت آذرخش را خنثی کرده است. این یک ماجرای واقعی بود که در پنجم اوت سال ???? در یک شهرستان کوچک واقع در شمال روسیه به وقوع پیوست.

 

 

..

گدا و شوهر


محدّث بزرگوار سید جزایرى در زهرالربیع از ابن خلکان و حاج میرزا هاشم خراسانى در منتخب التواریخ از اثنى عشریه حکایت مى کنند که:
روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، سائلى بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که، روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود. گریه اش گرفت و برگشت. شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود.?
امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى فرماید:
اذا وصلت الیکم اطرافُ النعم، فلا تُنْفروا اقصاها بقلّة الشکر?; هنگامى که رسیدن نعمت ها به شما شروع شد، با کمىِ شکرگزارى، کارى نکنید که به آخر نرسد و از شما سلب گردد.
 
 
..

زن روسپی و بنده ی صالح


این داستانی است که شیخ علی الطنطاوی از میان خاطرات زیبایش برایمان حکایت می کند و ما را به مصر سرزمین کنانة می کشاند.

 

دیاری که در آن دانشگاه أزهر جایگاه علمای بزرگ خودنمایی می کند.

 

می گوید: ازمیان علمای أزهر شیخ باوقاری بود که از دنیا به جز دانشگاه أزهر که در آن به تدریس مشغول بود و خانه اش که در نزدیکی آن قرار داشت و راه میان آن دو چیزی را نمی شناخت.

 

پس از گذشت سالها در حالی که پا به سن گذاشته و سلامتی از او رخت بر بسته بود و نیاز به استراحت داشت ‌،‌پزشک به او گفت که باید از محیط کار و خانه اش فاصله بگیرد و به تفریح و گردش در باغ و بستان و ساحل زیبای نیل بپردازد.

 

یکی از روزها از خانه خارج شد ، ارابه ای را کرایه کرد و به او گفت : فرزندم من را به مکان زیبایی ببر تا به تفریح و استراحت بپردازم.

 

صاحب ارابه که انسان خبیثی بود، او را با خود به محله روسپیها برده و گفت: رسیدیم همینجاست.

 

شیخ گفت: فرزندم ،‌ خورشید در حال غروب کردن است کجا نماز بخوانیم؟ ابتدا من را به مسجدی ببر.

 

مرد خبیث او را به خانه ای برد و گفت: اینجا مسجد است.

 

در باز بود و صاحب خانه با اوصاف معلومی آنجا نشسته بود.

 

زمانی که شیخ او را دید نگاهش را پایین انداخت و رفت روی صندلی ای که در گوشه اتاق قرار داشت نشست و منتظر اذان شد.

 

زن به او نگاه می کرد، اما نمی دانست چه کسی او را به اینجا آورده . چهره ی او به مشتریانش هیچ شباهتی نداشت ولی جرأت نمی کرد که از او چیزی بپرسد. مقدار حیایی که در وجودش باقی مانده بود او را از این کار منع می کرد.

 

شیخ نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد تا اینکه از دور صدای اذان به گوشش رسید.

 

به زن گفت: مؤذن کجاست؟ چرا اذان نمی گوید؟ وقت اذان شده . آیا تو دخترش هستی؟

 

زن سکوت کرد.

 

شیخ کمی منتظر ماند،‌ سپس گفت: دخترم نماز مغرب نزدیک شده ،‌ جایز نیست آن را به تأخیر بیاندازیم. من در این مسجد کسی را نمی بینم پس اگر وضو داری ،‌بیا پشت سرم بایست تا نماز جماعت بخوانیم.

 

شیخ اذان گفت و بعد در حالی که به زن نگاه نمی کرد خواست اقامه کند، اما حس کرد که او از جایش حرکت نمی کند!

 

به او گفت: چه شده ! آیا وضو نداری؟

 

در این لحظه اتفاق بزرگی رخ داد.

 

ناگهان ایمان زن بیدار شد. حال خود را فراموش کرده و به روزهای گذشته بازگشت،‌ آن روزهایی که دختری پاک و عفیف بود، به دور از گناه و معصیت....

 

شروع به گریه کرد ،‌هق هق کنان خود را به پای شیخ انداخت.

 

شیخ متحیر شده بود و نمی دانست چگونه او را نصیحت کند در حالی که نمی خواست به او نگاه کرده یا به او دست بزند.

 

زن داستانش را برای شیخ بازگو کرد....

 

شیخ که توبه و پشیمانی زن را می دید و به صداقتش یقین پیدا کرده بود به او گفت:

 

دخترم گوش کن که پروردگار جهانیان چه می گوید: أعوذ بالله من الشیطان الرجیم. قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ. سوره زمر آیه 53

بگو : اى بندگان من که [ با ارتکاب گناه ] بر خود زیاده روى کردید ! از رحمت خدا نومید نشوید ، یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد ; زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است

 

دخترم در توبه به روی هر گناهکاری باز است و آنقدر فراخ است که بار گناهان آنها به هر اندازه که سنگین باشد را از خود عبور می دهد حتی کفر را.

 

هر کسی بعد از ایمانش کافر شود سپس قبل از اینکه روح به حلقومش برسد باز گشته ،‌توبه کند و توبه اش راستین باشد و دینش را تجدید کند الله جل جلاله از او می پذیرد.

 

دخترم قطعا الله سبحانه و تعالی أکرم الأکرمین است.

 

آیا شنیده ای که کریمی درب خانه اش را به روی میهمانان و پناهندگانش ببندد؟

 

دخترم بلند شو ، غسل کن و لباس ساتری بپوش.

 

بدنت را با آب و قلبت را با توبه و پشیمانی بشوی. به الله روی بیاور.

 

منتظرت هستم ،‌ زیاد دیر نکن که نماز مغرب از دستمان نرود.

 

زن آنچه شیخ به او گفته بود را انجام داد و با لباس و قلب جدید به نزد او برگشت.

 

پشت سرش ایستاد و نمازی را خواند که شیرینیش را احساس می کرد.

 

نماز قلب او را پاکیزه گرداند.

 

بعد از نماز شیخ به او گفت: برخیز و با من بیا. باید تلاش کنی تمامی چیزهایی که تو را به با اینجا مرتبط می کند،‌رها کنی. باید اثر این روزها از خاطره ات پاک شوند.

 

به استغفار و انجام کارهای نیک روی بیاور . زنا از کفر بدتر نیست و هند که کافر و دشمن رسول الله صلی الله و علیه و آله و سلم بود و می خواست جگر حمزه رضی الله عنه ، عموی پیامبر را بخورد ، زمانی که صادقانه توبه کرد از جمله مؤمنان صالح شد.

شیخ او را با خود به خانه ای برد که در آنجا زنان مؤمن زندگی می کردند.

 

سپس برای او همسری صالح که مورد رضایتش بود پیدا کرده و آنها را به خیر و خوبی سفارش نمود. { داستان به پایان رسید)

 

حقیقتا این داستان عجیبی است. انسان از این روح بلند ایمانی که در این شیخ گرانقدر بود شگفت زده می شود.

کسی که نفسش را پرورش داده و آنرا در بلندای پله های فضایل جای می دهد که دست پستی ،‌خیانت و دون مایگی به آن نمی رسد.

 

آن هنگام که ارابه چی به او خیانت می کند – و چه خیانت بزرگی- و او را به فاحشه خانه می برد، در حالی که شیخ در جوانی خداوند را حفظ کرده بود خداوند او را نجات داده ،‌ بلکه توبه این فاحشه را به دست او می نویسد.

 

و مسئله عجیب دیگر ،‌ایمانی است که ناگهان در قلب آن زن بدون مقدمه به حرکت در می آید. بدون هیچگونه آمادگی،‌تهدید و یا انذاری. چرا که حق آشکار و قدرتمند است و تاریکیهای گمراهی را در هم شکسته و اگر نقطه ای خالی در قلب پیدا کند به آن نفوذ کرده ،‌ افسار آن را به دست گرفته و رهایش نمی کند.

 

قطعا داستانی تکان دهنده و عبرت آموز بود و من یقین پیدا کردم که هیچ راه نجات و سعادتی به جز با پناه بردن به خداوند از طریق بازگشت و توبه وجود ندارد.