گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

جشن سیزده بدر

جشن سیزده بدر سیزدهم فروردین


سیزده‌بدر یکی از بهترین روزهای نوروز می‌باشد. مردم پس از انجام 12‌روز برگزاری جشنهای سال نو، روز سیزدهم را در دل طبیعت می‌گذرانند. این روز یک نمایش ملی است. مردم گروهی معتقدند که برای دور‌کردن نحسی این روز باید از خانه خارج شوند و سیزده بدر کنند تا نحسی روز در طبیعت به در شود. در این روز سبزه‌های سبز شده را که چند روز اول سال نو مهمان سفره هفت سین بوده به آب روان می‌سپارند. خوراکیهای باقیمانده نوروز، به مصرف می‌رسد، بساط بازیهای دسته‌جمعی پهن است. روز سیزدهم، کمتر کسی در منزل می‌ماند. در ساعت اول روز خیابانها شلوغ و پر‌رفت و آمد است. پارکها مناظر طبیعی اطراف شهر پذیرای میلیونها زن و مردم و جوان و پیر و کودک است. خانواده‌ها با صفا و صمیمیت در کنار هم می‌نشینند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند. مردمی که در طول سال، در هیاهوی شهر، پی نام و نان هستند و با هم روباطی سرد و خشک دارند، در این روز تغییری در رفتارشان روی می‌‌دهد، همه مهربان و شادمان هستند. گویی بهترین روز سال همین روز است. هر‌چند گروهی آن را نحس می‌شمارند، اما در این روز همه چیز و همه کس رنگ شادی دارد. پس آیا روز سیزده‌بدر نحس است یا مبارک؟ گروهی چنین بیان می‌دارند که: روز سیزده هر‌ماه در جدول سی روز ایران باستان، مربوط است به فرشته تیر یا تیشتر که ستاره باران است و ارتباط با آب و باران دارد، و بسیار روز خجسته و مبارکی است. در مورد فرشته تیر و جشن تیرگان که در سیزدهم «تیرروز» در تیرماه، برگزار می‌گردد، در جای خود سخن به میان آمده است. پس روز سیزده در اعتقادات مردم ایران باستان به هیچ وضح نحس نبوده است. در جدول مربوط به سعد و نحس روزها نیز روز سیزدهم مبارک آمده است. مردم باستان در مورد این روز معتقد بودند که جمشید شاه (بنیانگذار نوروز) روز سیزده نوروز را در صحرای سبز و خرم، خیمه و خرگاه برپا می‌کرد و بار عام می‌داد. چندین سال متوالی این کار را انجام داد که در نتیجه این مراسم در ایران زمین به صورت سنت و مراسم درآمد.

در تقویم اعراب، سیزده هر‌ماه روز نحس بود بنابراین بعد از اسلام این باور اعراب در ایران نیز گسترش یافت و روز سیزده نوروز هم نحس شمرده شد. ابونصر فراهی در مورد نحسی ایام سال چنین سروده است:



هفت روزی نحس باشد در مهی

زان حـذر کن تا نیـابـی هیچ رنج

سـه و پنـج و سیـزده بـا شــانـزده

بیست و یک و بیست چهار و بیست پنج



در تحلیلی دیگر این‌طور بیان می‌گردد: ایرانیان پس از دوازده روز جشن‌گرفتن و شادی‌کردن که به یاد دوازده ماه از سال است، روز سیزدهم نوروز را که فرخنده است به باغ و صحرا می‌رفتند و شادی می‌کردند و در حقیقت بدین ترتیب رسمی‌بودن دوره نوروز را به پایان می‌رسانیدند. در تحلیل دیگر که بر مبنای نظرات مهرداد بهار می‌باشد چنین بیان می‌گردد: اعتقاد به عمر 12‌هزار ساله جهان نزد زرتشتیان، تحت تأثیر نجوم بین‌النهرین است که معتقد بودند هر‌یک از دوازده اختر که خود به یکی از برجهای دوازده‌گانه حاکم است، هزار سال به جهان حکومت خواهد کرد. بدین روی عمر جهان دوازده هزار سال است و در پایان دوازده هزار سال، آسمان و زمین درهم خواهد شد. به اعتقاد مهرداد بهار، اصل اعتقاد به دوازده هزار سال، و دوازده ماه سال تأثیر معتقدات بابلی است. پس از دوازده هزار سال، آشفتگی آغازین باز می‌گردد. پس جشنهای دوازده روز در فروردین آغاز سال، با سال دوازه ماهه و دوره دوازده هزار ساله عمر جهان مربوطه است. انسان آن‌چه را در این دوازده روز پیش می‌آمد، سرنوشت سال خود می‌انگاشت. از پیش از نوروز انواع دانه‌ها را می‌کاشتند و هر دانه‌یی که در طی این دوازده روزه بهتر و بیشتر رشد می‌کرد، آن دانه را برای کاشت آن سال به‌کار می‌بردند و گمان داشتند اگر روزهای نوروزی به اندوه بگذرد همه سال به اندوه خواهد گذشت.

بهار می‌نویسد: «12‌روز فروردین نماد همه سال بود و چون پس از 12‌هزار سال عمر جهان، آشفتگی نخستین باری دیگر باز می‌گشت، پس در پایان دوازده روز نیز یک روز نشان آشفتگی نهایی و پایان سال را بر خود داشت. در این روز کار‌کردن و نظام عمومی را رعایت‌کردن نیز از میان بر می‌خاست و شاید عیاشیها و اوجی باری دیگر برای یک روز باز می‌گشت. نحسی سیزدهم عید نشان فروریختن واپسین جهان و نظام آن بود».


 


نوروز خجسته باد



علف یا سبزه گره زدن


یکی از کارهای روز سیزده‌بدر، علف گره‌زدن است. در‌مورد سابقه این رسم می‌گویند که مربوط است به فرزندان کیومرث. یعنی اولین زوج یا اولین پدر و مادر (مشیه و مشیانه). زرتشتیان معتقدند چون این دو با هم ازدواج کردند، دو شاخه «مورد» را گره زدند و پایه ازدواج خود را بنا نهادند و از آن زمان به بعد این رسم معمول گردید.

در مجمل التواریخ چنین آمده است: «اول مردی که به زمین ظاهر شد، پارسان او را گل شاه گویند؛ زیرا که پادشاهی او الا به گل نبود، پس پسر و دختری از او ماند که مشیه و مشانه نام گرفتند و روز سیزده نوروز با هم ازدواج کردند و در مدت پنجاه سال هیجده فرزند به وجود آوردند و چون مردند، جهان نود و چهار سال بی‌پادشاه بماند».

درباره نوروز

یرانیان باستان، بر پایه‌ی آموزش‌های پیامبرشان اشو زرتشت، بر این اندیشه بودند که شادی از جلوه‌های نیک اهورایی و همساز با زندگی‌ست، با این نگرش، پیوسته بر آن بودند تا در هر مناسبتی اندوه و سوگواری را از خود دور سازند.

نوروز


 



نوروز، جشن ایرانیان از روزگاران کهن پر شکوه ترین جشن بهاری در جهان بوده است. نوروز بهارانه ای  است که روایت های تاریخ درباره پیدایش آن بسیار گوناگون است 

اما باید پیشاپیش بدانیم که نوروز یک عید و جشن کهنسال و بسیار باستانی است که از نیاکان آریایی ایرانیان بدان ها رسیده و مسلما" پیش از زردشت نیز این جشن برگزار می شده است و شاید بتوان گفت که آیین نوروز از سده های سیزدهم و چهاردهم پیش از میلاد و حتی اوایل هزاره دوم پیش از میلاد مرسوم بوده است.

 

اما درباره داستان ها و افسانه هایی که در منشاء ایجاد و نسبت دادن آن به جمشید به پادشاه دوره های اساطیری ، باید در نظر گرفت که بدون شک در ذهن و خاطره مردم ایران زمین برخی پیشامدهای تاریخی مهم وجود داشته است که بر اثر گذشت زمان رنگ باخته و به صورت افسانه در آمده بوده است

 

 علت بنای کاخ ها وایوان ها و تالارهای تخت جمشید در صفه در دامنه کوه رحمت در نزدیکی شهر شیراز در ذهن مردم ایران باز مانده بود . آنها می دانسته اند که میان بنیاد این معبد عظیم یا شهر آیین با برگزاری آیین نوروز و مهرگان که هر دو جنبه کاملا" ملی و دینی و نجومی داشته و نیز گرد آمدن درباریان و بزرگان ایران زمین و کشورهای گوناگون در این محل مقدس ارتباطی وجود داشته و نیز خاطره هایی از مراسم تحویل خورشید به برج حمل و رصد و تابیدن نخستین پرتو خورشید در بامداد نخستین روز تابستان بزرگ و فرارسیدن سال نو اجرا می گردیده است به یادها باز مانده بوده است. بدینسان با برقراری ارتباط میان ساختن و پدید آوردن تخت جمشید برای اجرای برخی مراسم و انجام دادن برخی محاسبات نجومی و رصد و اندازگیری های مربوط به وضع خورشید درنوروز و مهرگان و برگزاری جشن ها و ایین های مخصوص به این مناسبت ها و مربوط ساختن آن با واژه تخت و تابیدن خورشید بر آن و نوروز گرفتن آن روز، همه روشن می سازد که این داستان ها چگونه به وجود آمده اند و از کجا ریشه گرفته اند.

 

با در نظر گرفتن طول سال خورشیدی که 365 شبانه روز و 6 ساعت 12 دقیقه است و با توجه به رعایت نکردن سال کبیسه در گذشته های دور ، یعنی اینکه هر سال را 365 روز می دانستند و این 6 ساعت را توجه نمی کردند ،  بامرور گذشت سالها ، زمان شروع چرخش خورشید از همان نقطه اولیه کم کم از اول بهار دور شد . بطوریکه بعد از گذشت 1000 سال به اندازه 6000 ساعت یا 250 شبانه روز تفاوت پیدا کرد .

یعنی بعد از گذشت 1461 سال شروع سال خورشیدی درست به همان دقیقه و همان روز اول بهار رسید . و چون مردم این موضوع را درک کردند به آن نوروز حقیقت گفتند و آن روز را جشن گرفتند و به عالیمان خبر دادند تا همه آگاه شوند 
اکنون هنگام آن رسیده است که بدانیم یک چنین نوروزی با این خصوصیات یعنی سالی که حلول خورشید به نقطه اعتدال ربیعی و نخستین دقیقه برج حمل در سر ساعت 6 بامداد نخستین روز ماه فروردین یا برابر هخامنشی ان ( ادوکنیش ) انجام گرفت تنها در سال 487 پیش از میلاد به افق تخت جمشید می توانست اتفاق بیفتد

 

پس معلوم می شود که نوروز سال 487 پیش از میلاد یکی از آن نوروزهای حقیقی بوده که کیومرث و جمشید و گشتاسب آن را درک کرده بودند

 

تخت جمشید نیز از سی سال پیش برای تدارک چنین جشنی  به دستور داریوش با محاسباتی که دانشمندان آن زمان محاسبه کرده بودند ساخته شد

و بدین سان پس از سالها و سده ها نوروز را در محل و موقع خود ثابت نگاه داشتند

  

بر اساس بعضی روایات، شاهان هخامنشی در قصرهایشان می‌نشستند و هدایای باارزشی را از نمایندگان استان‌های مختلف دریافت می‌کردند. در صبح نوروز شاه لباس مزّین و زیبا می‌پوشید و شخصی مشهور به خوش‌قدم (کسی که قدمش مبارک است) به حضور شاه رفته و بعد موبد موبدان همراه با یک فنجان طلایی و حلقه و سکه، یک شمشیر و یک تیرکمان، جوهر و یک پَرِ بزرگ (قلم آن روز برای نوشتن) و گُل به حضور شاه رفته دعای مخصوص می‌خواند. سران بزرگ دولتی پُشت سر موبد وارد می‌شدند و هدایا را به شاه تقدیم می‌کردند. شاه هدایای باارزش را به خزانه می‌فرستاد و بقیه را بین مردم تقسیم می‌کرد.

 

یادآوری این نکات بد نیست که بدانید

در ایران باستان، تاج‌گذاری پادشاهان به عنوان شروع تقویم در نظر گرفته می‌شد و سال‌های بعد با توجه به آن مبداء نام‌گذاری می‌شده مثلا می‌گفتند ماه دوم از سال هفتم سلطنت داریوش

 

خلاصه مطلب برای کوچکترها

در روزگاران خیلی قدیم بعلت اینکه مردم در محاسبه سال دقت نمی کردند کم کم شروع سال از بهار دور شد و بعد از گذشت 1461 سال ، دوباره سال نو از بهار شروع شد . برای همین ، بدستور داریوش، تخت جمشید برای برگزاری این مراسم آماده شد و بعد از سالها در سال 487 قبل از میلاد ساعت 6 صبح فروردین در تخت جمشید سال نو با بهار یکی شد .

مردم این روز را جشن گرفتند و بعد از آن ، با دقت دانشمندان ، دیگر شروع سال خورشیدی با شروع اول بهار یکی گردید .

 

سفره هفت سین

 

در آیین های باستانی ایران برای هر جشن و یا مراسم مذهبی خوانی گسترده می شد که در آن علاوه بر آلات و اسباب نیایش مانند : آتشدان ، ماهروی و برسم ، فراوردهای فصل و خوراکی های گوناگونی نیز بر سر خوان نهاده می شد. زیرا خوردن خوراک مذهبی یکی از رسم های دینی بود

عدد هفت از هفت امشاسپند در دین زرتشتی (اورمزد، وهمن، اردیبهشت، شهریور، سپندامذ، خورداد و اَمُرداد) گرفته شده

خانواده های ایرانی هفت سین می چینند که حاوی مجموعه ای از نمادهای استقبال از بهار است. هفت سین حداقل باید حاوی هفت عنوان باشد که با حرف سین شروع می شوند

 

 

سبزه: تولد دوباره ، حیات نو و سبز بودن
سمنو: ثروت و فراوانی و وفور 
سنجد: عشق
سیر: دارو و درمان و بعنوان ماده ای گندزاد می باشد 
سیب: زیبایی و سلامت
سماق: رنگ طلوع آفتاب
سرکه قرمز : سن و صبر و عقل
سنبل: آمدن بهار و نشان دهنده زیبائی
سکه زرد : ثروت

 

  • همچنین برسرسفره هفت سین شمع هایی روشن دربرابر آینه قرارمی دهند که نشان دهنده آینده ای روشن است .
  •  تخم مرغ رنگ شده نیز نشانه باروری است .
  • آینه نیز نمادی از خلقت است .
  • ماهی قرمز نشانه زندگی است
  • از دیگر چیزهایی که بر سر سفره‌‌ی ایرانیان بوده نان به نماد فراوانی، شیر تازه به نشان غذای نوزادی که تازه متولد شده و شمعدان که شمع‌ها را به احترام آتش روشن می‌کردند می‌توان نام برد.

درشب عید، در بیشتر خانه های ایرانیان ، غذای مخصوص عید یعنی سبزی پلو با ماهی تهیه می شود.

 

 

حاجی فیروز کیست ؟

 

حاجی فیروز مردی است که لباسهای قرمزرنگ به تن می کند، در خیابانها می چرخد و می خواند و می رقصد. او در شب عید یک دایره زنگی به دست می گیرد و همراه با یک یا دو تن دیگر در همه جا می گردد و شادی و نشاط می پراکند

 

گفته می شود که او و همراهانش نمادی از یک سنت کهن در آذربایجان هستند. این سنت «قیشدان چیخدیم» (از زمستان خارج شدم) نام داشت و براساس آن حاجی فیروز در خیابانها آواز می خواند تا به همه خبر دهد که بهار آّمده است و زمستان به پایان رسیده است. در مقابل این همه شادی و نشاط که حاجی فیروز برای مردم به ارمغان می آورد، آنها نیز پول و شیرینی و هدایای دیگر به او می دادند. تاریخچه ظهور حاجی فیروز به درستی معلوم نیست اما در تمام متونی که به آیین های نوروزی در جای جای ایران در طول تاریخ اشاره کرده اند از حاجی فیروز و عمو نوروز نیز ذکری به میان رفته است. در تمام مناطقی نیز که زمانی تحت سلطه ایران بوده اند حاجی فیروز چهره آشنایی است.
حاجی فیروز، عمو نوروز شخصیتهای نوروز می باشند. حاجی فیروز پرچمدار سنت از راه رسیدن بهار است. او صورت خود را سیاه می کند و لباس قرمز برتن دارد. می خرامد و می رقصد و روح شادی و نشاط را در تمام نقاط شهر و روستا می پراکند. عمو نوروز، پیرمردی است که لباس سنتی ایرانیان قدیم را دربردارد و نهادی از سال جدید است. عمونوروز به کودکان هدیه می دهد و با دادن پول، شیرینی و تخم مرغ رنگی دل آنها را شاد می کند.

 

 

شیرینی های مخصوص عید

 

در این ایام شیرینی های مخصوصی آماده می شود

از جمله شیرینی نخودی ، قطاب ، نان برنجی ، سوهان عسلی ، باقلوا ، سمنو 

درشب عید، در بیشتر خانه های ایرانیان ، غذای مخصوص عید یعنی سبزی پلو با ماهی تهیه می شود

اگر مایل به تهیه این شیرینی ها در خانه اتان هستید برای بدست آوردن تهیه دستورالعمل روی آدرس زیر کلیک کنید

http://www.iranmania.com

 

 

 تهیه تخم مرغ رنگی

اگر مایل به تهیه این تخم مرغ ها در خانه اتان هستید به آدرس های زیر مراجعه کنید 

http://www.iran-newspaper.com

http://www.koodakan.org

http://www.koodakan.org

http://www.tebyan.net

 

 

 

 


 برای مطالعه بیشتر می توانید به آدرسهای زیر مراجعه کنید  

 

http://www.nowruz.ir

 http://www.voanews.com

http://www.roshangari.net

http://www.cs.uwaterloo.ca

http://www.7sang.com

http://www.chn.ir/news

http://www.khalvat.com

http://www.iran-newspaper.com

 

 

حکمرانی مطلق شیر نر!

این شیر نر برای نشان دادن قدرت خود به ماده شیر و دیگر همنوعانش بر سر حیوان بخت برگشته خراب شده و قصد دارد با دندان‌‌‌های تیزش درس عبرتی به آن بدهد 

ظاهراً دعوای زن و شوهری در میان شیر‌‌ها نیز با شدت و حدت بسیار وجود دارد؛ لااقل این تصویر در شمال کارولینا این موضوع را به خوبی ثابت می‌کند. در این تصویر شیر نر که قصد دارد قدرت و برتری خود را به ماده‌‌‌ها نشان دهد با خشم فراوان بر سر ماده شیر خراب شده و دندان‌هایش را در سر این حیوان 
بخت​برگشته فرو می‌کند، البته قطعاً این دعوا به مرگ یکی از طرفین ختم نمی‌شود، اما زخم‌‌‌های جامانده از این نزاع شدید تا مدت‌‌‌ها حساب کار را دست شیر ماده و دیگر اعضای گروه خواهد داد. 
ولریای 55 ساله عکاس حاضر در باغ وحش کارولینا گفت: «من در باغ وحش پرسه می‌زدم و به دنبال سوژه بودم که سر و صدای قفس شیر‌‌ها توجهم را جلب کرد، بنابر این حدس زدم باید سوژه جالبی در این قسمت باغ‌وحش گیر بیاورم، لذا بسرعت به آنجا رفتم. خیلی جالب بود هر دو حیوان بسیار بزرگ بودند و با قدرت برابر، اما همه چیز با یک غرش شیر نر و بعد از آن گاز گرفتن سر ماده شیر به جنگی یکطرفه بدل شد و ماده شیر رام شده و به رغم زورگویی شیر نر تسلیم آن شد.»

به نقل از روزنامه ایران

تشکیل «V» کهکشانی با تلفیق 2 مجموعه ستاره

تلاقی دو کهکشان درخشان و روشن در شمال صور فلکی زرافه، تصویر «V» شکلی از ستارگان را در آسمان پدید آورده است. این «V» کهکشانی که 2184 IC نام دارد مانند یک فلش به سمت زمین قرار گرفته است. بنابراین تصویر این دو کهکشان از کره خاکی ما مانند دو رشته باریک و بلند درخشان در دو مسیر مختلف مشخص است. به گفته کارشناسان چند ستاره نوک این «V» قرار گرفته‌اند و توده​های گاز و غبار و ستارگان درخشان در امتداد اضلاع «V» به دو طرف رفته‌اند که همگی آن‌ها تحت‌تاثیر جاذبه داخلی کهکشانی مستحکم و فشرده باقی مانده‌اند. نکته جالب توجه این است که نیروی جاذبه مرکزی هیچ یک از این دو کهکشان سبب برهم خوردن نظم دیگری نمی‌شود و همین امر موضوعی است که کارشناسان فضایی را به تحقیق وا داشته است.


به نقل از روزنامه ایران

اعتماد به نفس

ران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند. برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد. مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: «روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.» یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد: «نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.»
در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند. هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند. او این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد. برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: «نمی‌دانم.» و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام عمر کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند. وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم: «بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟»
امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: «بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.»
به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: «این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.» خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: «من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم.»
سکوت برقرار شد.
به او گفتم: «مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟»
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: «حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.»
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند.
همان‌طور که زندگی امیلی نشان می‌دهد، اعتماد به غریزه و به پیام‌ها قدم بزرگی در جهت رشد و اعتلای معنوی است که راهتان را برای رسیدن به جایگاهی که در پیش دارید مشخص می‌سازد.
 
 
برگرفته از کتاب:
کارتر- اسکات، شری؛ اگر زندگی بازی است این قوانینش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مریم بیات و مهدی قراچه‌داغی؛ تهران: نشر البرز 1387.
 
 

همرزم


« بابا گریه کرد و هیچ نگفت » ترافیک سنگینی بود،خسته گرسنه از دفترروزنامه به طرف خانه می امدم.
بوی نا به هنجار داخل تاکسی نفسم را بند اورده بود.راننده مدام نق میزد، از گرانی میگفت، و از اینکه شب عیدی چه خاکی بر سرش بریزد. دو تا دختر دانشجو دارم و یک پسر الاف ولگرد. دختر ه کمرم را شکسته و پسره ستون خانه ام را، پک عمیقی به سیگارش زد و همه وجودش را پر از دود کرد .مثل اینکه با خودش دشمنی داشت ،بعد دهانش را به طرف بیرون شیشه کرد. دود را به طرف بیرون حواله داد. پشت چراغ قرمز کنار یک خودروی گران قیمت البالوئی، خانمی با یک سگ پشمالو که جفت دست هایش را به شیشه چسبانده بود. هق زدم دلم بالا امد. وقتی ناخن های سگ را روی شیشه نقش بسته دیدم ،نگاهم به نگاهش گره خورد. زن از دودی که مرد راننده به طرفش هدیه کرده بود با غیض دندان هایش را به هم سائید و مرد راننده ترمز دستی را رها کرد.از چراغ قرمز گذشت. یه زن دیگری کنارم از بس لند هور بود همینطور فشارم میداد کلافه شده بودم از بوی سیگار از بوی نا به هنجار داخل تاکسی داشتم بالا می اوردم. دلم میخواست بال در بیارم و برم داخل خانه ام سر سفره غذا بشینم و یک شکم بخورم و بخوابم.راننده همینطور غر غر میکرد و سر نشینان داخل تاکسی مدام نق و نوق های مرد راننده را با تکه کالام بریده شان به نشانه تائید سر می جنباندن.رادیو داخل تاکسی یک مرتبه اهنگ دیگری که بوی جنگ را میداد گذاشت. من که چیزی از جنگ نمیدانستم یعنی بعد از جنگ بدنیا امده ولی زیاد در باب حماسه هشت سال دفاع مقدس چیزی سرم نمیشد ولی با نوای رادیو خودم را به جبهه رساندم و در کنار خاکریز ها ایستاده بودم و داشتم تانک های دشمن را که بطور نعل اسبی به طرفم می امد. نگاه میکردم تشنگی و گرما ، یاد خاطرات پدرم افتادم که وقتی تلویزیون جنگ را نشان میده یه مرتبه بلند میشه و داد میزنه ها ها اینجا تو این نیزار ها من بچه ها اهمینجا زخمی شدم همینجا دست هام قطع شد همین جا توی همین نیز ار ها سی تن از بچه های گردان ما شهید شدن . چون دشمن حمله کرده و راه بازگشت نبود شهدا رو لای پتو پیچاندن رادیو خیالم را برید. شنودگان گرامی امشب وداع با شهیدان .پنج شهید گمنام . تو دلم گفتم ای بابا چند تکه استخوان حتما همانا که بابا م تعریف کرده که لای پتو پیچاندن و دفن شان کردن حا لا بعد سی سال چند تکه استخوان ، تو دلم داشتم با خودم غر میزدم و مجادله میکردم که دوباره راننده شروع کرد رفتن جوان های مردم و به کشتن دادن من خودم ششماه جنگ بودم حالا چی باید شب تا صبح پشت این قار قارک هی رجز بخوانم و گدائی کنم هی نق زد و غر زد و بعد یک مسافر ی داخل ماشین گفت بنده خدا حتما تو عقب افتادی وگرنه ماشالله هی میخورن این جانبازان مال دولت، نوش جانشان بخورن از شیر مرغ تا جان ادمیزاد هی اینا که رفتن زیر یک من خاک . ناگهان دلم فرو ریخت وقتی گفت این جانبازان همینطوری دارن پول نفت و می لو نبو نند . میخواستم با همان گوشی تو دستم بزنم توی دهن زنه کنارم و بعد محکم بکوبم تو سر راننده که دیدم رسیدم سر کوچه خانه ما . از تاکسی پیاده شدم رفتم زنگ اپارتمان زدم طبقه اول و تا چهارم هر روز این شصت و چهار پله را میشمردم ولی امروز فرق میکرد یادم به حرف های داخل تاکسی افتاد که چطوری جانبازان مال مردم و دولت و بیت المال و میخورزن ولی ما که مستاجریم و اینم طبقه چهام و این پدر که با صد تا ترکش توی پا هاش هر روز باید دویست پله رو بره و بیاد.تازه گاهی میره میگه تا عصر نمیام برام سخته هی برم بیام ولی خوب خدا را شکر کردم و پله ها رو نشمردم بابا و مامان دور سفره منتظر من بودن . سلام، تلویزیون تازه شروع به اخبار کرده بود که تا دست و صورت شستم و امدم کنار بابا ،بابا رفته بود تو متن خبر کار هر روزه اش بعد نشستم اولین لقمه را زدم دیدم باز دارن از شهدای گمنام میگن که بابا رخ پراند و سکوت کرد . بابا نویسنده دفاع مقدس و خاطرات شهدا و رزمنده ها رو مینویسه ولی هنوز نتونسته روی ما تاثیر بزاره بعد گفتم بابا راستش مگه اینا یه مشت استخوان نیست . دیدم اشک از گوشه چشم بابام در امد و هیچی نگفت من خیلی خجالت کشیدم ازش عذرخواهی کردم ولی هچی نگفت رفت تو خلوت همیشگی خودشو من پیش خودم گفتم چه اشتباهی کردم .همینطور گیج وبیتاب بودم ناراحت شب خوابیدم نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که خواب دیدم سر مزار شهدا هستم پنج نفر بسیجی خیلی زیبا با چفیه نورانی دارن همیطور به طرفم می امدن کمی دور تر یه جای بلند که دورش کلی پرچم های یا زهرا و یا حسین سبزو سرخ و و درخت های بید لرزان ،صحنه عجیبی که تا به حال ندیده بودم .پنج شهید کفن سفید کنار هم یکی از شهدا پا هاش از کفن بیرون بود پیش خودم گفتم اینا که میگن همه یه مشت استخوان ، ولی اینکه انگار تازه شهید شده همینطور داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم اون پنج نفر که داشتم طرفم می امدن و چفیه داشتن جلوم ایستادن به اسم صدام زدن و گفتن فلانی حال بابا چطوره تو دلم گفتم اینا اسم من و از کجا میدانند اصلا بابا رو از کجا میشناسن ، گفتم شما همرزم پدر من بودید . گفتن ما همه با هم همرزم هستیم. بعد یه نفرشان که از بقیه بلند قد تر بود با دست به جای شهدا رو نشانم داد دلم هوری ریخت ،جنازه ها نبودن و جاشون خالی بود گفتم پس این شهدا چی شدن . گفت ما همان پنج شهیدی هستیم که تو گفتی یه مشت استخوان .حالا هر چه دلت میخوالد از ما بخواه ما از خدا برات میگیریم.
 
نوشته : غلامعلی نسائی
 
 

نامه قبل از خودکشی


- سلام مامان خوبی؟
اول از همه می خوام بگم دوستت دارم ،خیلی دوستت دارم
نمیدونی حالا کجا هستم؟
نمی دونی چه حالی دارم؟
خیلی سبک دارم پرواز می کنم
حالا بالای میز اتاق تو هستم
تو رو خدا قسم گریه نکن ،چون من دارم می بینمت ها
مامان جونم ازتو 2 تا خواهش دارم
گوش می کنی؟
اول اینکه برام گریه نکنی ،باشه ؟
من الان جام خیلی خوبه
خیلی راحت تر از شما هاست
می خوام بدونی من اینجا چه کار می کنم ؟
پس برو جای کتابهام
اون کتاب قرمزه ...
که اسمش<< سفر روحه>> اونو بخون ، مطمئن باش درست می گه
پس ازتو خواهشم می کنم ......گریه نکنی
جسم من پیش شما نیست ولی
دارم شما را می بینم
امروز صبح که بهت زنگ زدم یادته؟؟
بهم فحش دادی ،داد و فریاد هات یادته
خیلی ناراحت شدم ...ولی الهی فدات بشم ...می بخشمت ...خودتو ناراحت نکن
می خوام چند تا حقیقت را بهت بگم
*اول اینکه
این طرز فکرت که می گی هر بچه ای تو ناز و نعمت بزرگ بشه ،خراب می شه
و هربچه ای که سختی ببینه قدر پول رو می بینه و آینده اش خوب می شه
*به نظر من اشتباه بود
درست می گی ولی بچه ای که پول نداشته باشه و پول نبینه ،مثل من
که بدون پول است و پول نمی بینه خیلی فرق می کنه
من وقتی می دیدم موبایلم قطع شده فکر می کنی ناراحت نمی شدم؟
فکر می کنی وقتی می گم میز رسم می خوام نمی خریدی ناراحت نمی شم؟
فکر می کنی روزی 1000 یا 2000 هزار تومان پول تو من را ناراحت نمی کنه؟
مامان
فکر می کنی 800 هزار تومان پول مدرسه دادی و 000/000/000/20 میلیار بار گفتی تو سر من نخورده ؟
مامان جونم
"می دونم دوستم داری "می دونم همه زندگیت منم
واسه همین دارم اینا رو برات می نویسم
مامان
تنها آرزوم این بود
امروز ظهر بیام تو بغلت بخوابم
ببوسمت
ولی........هرچی بود تمام شد
تو همیشه می گفتی شوهر درست باید انتخاب کرد
مامان بگذار از این حرفها بگذریم
*خواهش دومم که می دونی چیه ؟نه؟نمیدونی؟
اینه که بگم به بابا مدارا کن ،اونم دوستت داره ،به جون خودت دوستت داره
ولی بلد نیست ابراز کنه
مامان جون عزیزم
*نبینم یه وقت بخواهید از هم جدا بشین ها....
قربون او اشکهات برم گریه نکنی....
ببین من الان چه خوشحالم
اگه تو گریه کنی منم ناراحت می شم
تو دوست داری من ناراحت باشم؟؟؟
مامان جونم بدون همیشه دوستت داشتم تو رو و بابا رو ...........
بخدا قسم من تا جایی که تونستم سعی کردم ازمن ناراحت نشی
ولی عجب......
*تو یادت رفت من هم نیاز به محبت دارم
اما آخرش
الهی قربون چشمات برم
فقط گریه نکنی
 
 
..

لباس


خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند.

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامی گفت: «مایل هستیم رییس را ببینیم.»

منشی با بی حوصلگی گفت: «ایشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهیم شد.»

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. منشی که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمی آمد.

خانم به او گفت: «ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی اینجا راضی بود. اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم.»

رییس با غیظ گفت :« خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم، اینجا مثل قبرستان می شود.»

خانم به سرعت توضیح داد: «آه... نه.... نمی خواهیم مجسمه بسازیم. فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم.»

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.»

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟»

شوهرش سر تکان داد. رییس سردرگم بود. آقا و خانمِ "لیلاند استنفورد" بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

تن آدمی شریف است به جان آدمی.:. نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 

..

عشق پاک


...میشه تو خونه تو کسی رو آورد ؟

- نه فکر نکنم. زیدتو میخوای بیاری ؟

- آره اسمش نگاره بچه رشته. تو چی ؟ زید مید چی داری اینجا ؟

- یه دختره است اسمش ملیحه است. اما رشتی نیست. ( با پریسا مدتی بود به هم زده بودم )

حالا خونه خالی نداری ؟ ( کلمه مکان اون موقع هنوز اختراع نشده بود) !

- نه بابا . من خودم هم فقط هفته ای یک بار میرم خونه خاله ملیحه. هر دوشنبه خونشون خالیه.

- چرا ؟

- چه میدونم ؟ میگه شوهر خاله اش که نمیدونم تخمش یا جای دیگه اش باد کرده دوشنبه ها باید بره تهران دیالیز بشه.

- آهان ، خوب ایول میشه من و نگار هم بیایم ؟

- باید با ملیحه صحبت کنم.

ملیحه خیلی راحت پذیرفت. به شرطی که یکی از دوستاش با دوست پسرش هم باشند. اینجوری شدیم سه زوج. برای مدت دو ماه هر دوشنبه گروه شش نفری ما به خونه خاله ملیحه میرفتیم. بین ما فقط نگار بود که مشروب نمی خورد. بقیه از دختر و پسر مشروب می خوردن. ملیحه از همه بیشتر. مشروب هم همیشه یکنواخت بود . یا عرق سگی یا ودکای میکده قزوین باند قرمز . ولی من هر دوشنبه بیشتر و بیشتر مجذوب نگار میشدم . و برای اینکه کسی نفهمه هیچوقت مست نکردم .

خانه خاله ملیحه خانه ای بود قدیمی با دیوارهایی به قطر 40 –50 سانت و 4-5 اتاق بزرگ در اطراف یک راهرو. اولین زوجی که کارشان تمام میشد به میان راهرو میدوید و بقیه را صدا میزد که

- اه هنوز اون تو هستین.

- بیاین بیرون بابا میخوایم بریم خونمون.

- بابا کار داریم. دختر ها دیرشون شد

و خلاصه آنقدر سر و صدا میکردن که بقیه مجبور میشدن یا هول هولکی کارشون رو تموم کنن یا از خیرش بگذرن. در هر حال روزهای خوبی بود که هیچوقت فراموش نمی کنم.

یک روز ( آخرین دوشنبه ای که به اون خونه رفتیم ) وقتی با ملیحه از اتاق بیرون می اومدیم فکر میکردیم که ما نفر اولیم. ولی در راهرو با قیافه عصبانی فرید و چشمهای اشکبار نگار رو برو شدیم. هر دو مثل بهت زده ها نگاهشون میکردیم.

- فرید چی شده ؟

- آقا فرید از شما انتظار نداشتمها . نگاری چی شده ؟

ملیحه سر نگار رو میون سینه بزرگش گرفت و نگار هم ناگهان زد زیر گریه. چون جوابی نشنیده بودم دوباره با اشاره از فرید واقعیت رو جویا شدم ولی باز هم بی جواب موند.

بعد از اینکه همه را رسوندم به ملیحه زنگ زدم و ازش خواهش کردم با نگار تماس بگیره و ته و توی قضیه رو دربیاره. نزدیک غروب بود که ملیحه زنگ زد

- نگار حامله است !

- برو گمشو. از کجا میدونی ؟

- خودش گفت. الان هم اینجاست. میگه نمیتونه برگرده خونشون.

- آخه چرا ؟ مگه کسی چیزی فهمیده ؟

- نه ولی میگه میترسه. میگه میخواد اینجا بمونه. اما تو که میدونی نمیشه نگهش داشت. مسئولیت داره.

- خیلی خوب صبر کن من بهت دوباره زنگ میزنم. به کسی هم نگو که اون پیش توئه.

بلافاصله با فرید تماس گرفتم. فرید ساده ترین راه رو انتخاب کرده بود. میگفت اصلاً معلوم نیست بچه مال اون باشه. با عصبانیت تلفن رو قطع کردم. نگار دختر خوبی بود. حقش نبود به این روز بیفته. از دست فرید کلافه بودم. به ملیحه زنگ زدم و خواستم اون شب رو یه جوری نگار رو بفرسته خونه یکی از خواهراش. بهانه اش هم این باشه که چون دیر شده دیگه شب رو بر نمی گرده دهکده ساحلی. با نگار هم صحبت کردم. بهش قول دادم که مسئله رو یک جوری حل و فصل کنم.

بعد از تلفن نگار از خونه خواهرش تلاش خودم رو شروع کردم. اول با خواهرم صحبت کردم. قبول کرد برای حل این مسئله اون هم پیش من بیاد. به نظر اون بهترین راه این بود که با خانواده فرید صحبت کنم. ازش خواستم خودش این کار رو بر عهده بگیره. آخر شب بود که مادر فرید با لهجه آلمانیش بهم زنگ زد. اولین خواهشش این بود که فرید بویی از دخالت اونها نبره . بهش گفتم با توجه به موقعیت خانواده دختره احتمال خودکشی هم وجود داره . گفت که مسئله ازدواج از دید اونها ممکن نیست . ولی اون تا صبح دکتری رو در رشت از میان همکاراش بهم معرفی میکنه که مسئله بچه رو موقتاً حل کنه .

ساعت 10 صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. نگار بود . بهش گفتم بجای دانشگاه بیاد خونه من . چند دقیقه بعد در زد و اومد تو. قیافه اش حالت آدم های غرق شده رو داشت .

- صبحانه خوردی ؟

با سر اشاره کرد که میل نداره. چهار تا نیمرو درست کردم . مجبورش کردم که بخوره . وانمود کردم که با فرید حرف نزدم . پرسیدم :

- فرید چی میگه ؟

چشمهاش به سرعت قرمز شد. و دوباره زیر گریه زد. براش آب آوردم . بهش قول دادم این مسئله رو براش حل کنم . با نا باوری نگاهم کرد .

- آخه چه طوری ؟

- هنوز مطمئن نیستم. خواهرم الان توی راهه که بیاد رشت پیش ما. تو هم باید یه چند روزی بهانه ای پیدا کنی که خونه نری .

- میخوای چیکار کنی ؟

- باید بندازیش

- نه. من میخوامش . میخوام نگهش دارم. اصلاً میرم تهران. میرم تنها زندگی میکنم.

در همین موقع تلفن زنگ زد. لهجه کسی که پشت خط بود هندی بود و به زحمت میشد حرفهاش رو فهمید. فهمیدم دکتریه که قرار بود مادر فرید معرفی کنه . قرار شد عصر بریم پیشش . دوباره با نگار صحبت کردم .

- احمق جون میدونی خودت رو داری قربانی کی میکنی ؟ داری قربانی بچه اون کثافت میشی .

خواهرم ساعت 11 رسید . از ترمینال تماس گرفت . رفتم دنبالش . نهار در محیطی نسبتاً دوستانه طی شد . نگار نهار پخته بود . بعد از نهار بود که خواهرم هم به کمک من اومد . بعد هم خیلی محترمانه من رو از صحبتها کنار گذاشتند و بحث هایشان خصوصی شد . بعد از ظهر بود که خواهرم منو صدا کرد و به تنهایی باهام صحبت کرد .

-میدونی که اینکار مسئولیت داره ؟

سرم رو پایین انداخته بودم

- آره میدونم

- چرا داری این کار رو براش میکنی ؟

- دلم براش میسوزه

- فقط یه دلسوزی ساده ؟

- آره

- دروغ میگی.

- به هر حال الان دیگه چه فرقی میکنه. آره دوستش داشتم. ولی قبل از این ماجرا ها

- پس تو هم با کثافتی که این بلا رو سرش آورده هیچ فرقی نداری

- ببین. من ازت ممنونم که اینهمه راه برای کمک به من اومدی. ولی لطفا افکار فمنیستی تون رو برای خودتون نگهدارین سرکار خانم !!

خواهرم همیشه از اینکه بجای تو بهش شما بگم حرص میخورد . ولی اینبار با خنده رو به من کرد و گفت که به اتاق برم . نگار کارم داشت

- سلام . خوب مخ آبجی منو گذاشتی تو فرقون ها !

- سلام. میشه بشینی فرشاد ؟

پشت میز تحریرم نشستم. او لبه تختم رو اشغال کرده بود .

- من هیچوقت نشناختمت

- مهم نیست

- ملیحه رو دوست داری ؟

- خودت چی فکر میکنی ؟

- خواهرت خیلی دختر گلیه

- ما خونوادگی همینجوریم

- تو که ماهی

- ببین نگار. صبح بهت قول دادم این مسئله رو حل کنم. حالا میخوام بدونی به هرقیمتی باشه این کار رو میکنم. حتی …..

- حتی چی؟

- حتی اگه لازم باشه …..

- لازم باشه که چی؟

- …….بـ بـ بگیرمت.

- فرشاد ؟؟؟!!!

- بله ؟

- جدی نمیگی؟!

در اتاق کمی باز بود . خواهرم داشت پشت در گریه میکرد . بلند شدم و ایستادم . قطره اشکی به آرامی از گونه ام غلطید . اینبار بدجوری عاشق شده بودم . با عجله به سمت در آپارتمان رفتم و داد زدم

- بچه ها زود بپوشین. دکتر منتظره !

با برگشتن نگار به خونشون محیط خونه کمی آروم تر شده بود . دکتر به فرشته (خواهرم ) اطمینان داده بود که هیچ خطری نگار رو تهدید نمیکنه . قرار شده بود نگار اونشب رو به خونه بره تا بتونه موقعیت رو برای غیبت دو سه روزه خودش فراهم کنه . فرشته و من زیاد با هم حرف میزدیم و بر عکس خیلی از خواهر برادرا خیلی کم با هم دعوا میکردیم . چند روزی که فرشته پیشم بود خیلی خوش گذشت . حتی یکی از همسایه ها که می دونست من مجرد و دانشجو هستم با کمیته تماس گرفته بود که باعث شد کمیته بیاد جلوی در خونه . با خنده های من و فرشته عصبانی بشه و سر انجام با دیدن کارتهای دانشجویی من و فرشته با کلی عذر خواهی اونجا رو ترک کنه !

نگار دو روز بعد همه کارها را برای یک غیبت سه روزه آماده کرد . فرشته هم خیلی به اون کمک کرد . عصر همون روز رفتیم پیش دکتر . تمام مدتی که نگار و فرشته پیش دکتر بودند 20 دقیقه هم نشد . من فکر میکردم دکتر قراره نگار رو جراحی کنه . ولی ظاهرا فقط یک آمپول به نگار تزریق کرده بود .

در راه برگشت به خونه رنگ نگار حسابی پریده بود. با این حال تا شب خندیدیم و شب فرشته پیش نگار خوابید و من هم توی حال روی یک کاناپه کتاب زمین امیل زولا رو میخوندم. رمان های امیل زولا باعث میشه آدم از انسان بودن خودش دلش به هم بخوره و این یکی ( زمین ) دیگه آخرش بود. ساعت 4 صبح بود که فرشته بیدارم کرد .

- پاشو برو دنبال دکتر. خونش طبقه بالای مطبشه

- الآن ؟!

- بدو زود باش

و خودش به طرف آشپز خانه دوید . وقتی من داشتم از در بیرون میرفتم فرشته در حالی که یک لگن بزرگ دستش بود به آرومی گفت :

- فقط دعا کن

آمدن دکتر به داخل ماشین من زیاد طول نکشید. گویا منتظر بود. تا خونه با او اصلاً حرف نزدم . او رو هم به نوعی به فرید وابسته می دونستم. نیم ساعت بعد فرشته منو صدا کرد و لگن پر از خونی رو که چیزی شبیه لخته یا شاید هم بچه حرومزاده فرید روی اون شناور بود به من داد تا اونو توی دستشویی خالی کنم . بالاخره نزدیک صبح بود که نگار رو دیدم . رنگش پریده تر از دیشب بود ولی خیلی سر حال بود . لبخند معصومانه ای به لب داشت . کنارش نشستم و دست یخ کرده اش رو توی دستم گرفتم .

- خسته نباشی خوشگل خانم

- منو ببخش. خیلی اذیت شدی . اصلاً نمی دونم چه جوری تو چشم تو و فرشته نگاه کنم . از جفتتون خجالت میکشم .

- اصلاً دوست ندارم این حرفا رو بزنی

- میدونی فرشاد ؟ تو خیلی آقایی

- دیگه خجالتم نده . حالا بگیر بخواب. دکتره میگفت باید 24 ساعت بخوری و بخوابی . تا یک ماه هم فعالیت سنگین نداشته باشی .

بلند شدم که از اتاق بیرون برم. ولی دست منو همچنان نگه داشته بود . برگشتم و نگاهش کردم. منو به سمت خودش کشید و بوسید .

- فرشاد خیلی دوستت دارم .

دوباره کنارش نشستم. دستم رو زیر بالشش فرو کردم و صورتش رو به صورتم چسبوندم. با صدای سرفه فرشته از خودم جداش کردم. فرشته با اخم ظاهری گفت :

- نه دیگه ! کار سختی که نبود. یه بچه دیگه هم درست کنین . دکتر هندیه هم که مفته . پاشین جمعش کنین ببینم !

با خنده از اتاق بیرون رفتم .

نگار دو روز دیگه هم پیش ما موند . اشتهاش هم مثل روحیه اش کاملاً باز شده بود. موقع خداحافظی با فرشته زانو زد و قبل از اینکه فرشته بتونه مانعش بشه دست فرشته رو بوسید . فرشته قبل از رفتن یک کار دیگه هم کرد . نگار رو به عنوان نامزد من به زن صاحبخونه معرفی کرد . اینجوری دیگه مشکلی برای حضور نگار توی خونه من وجود نداشت .

روزها میگذشت و دوستی من با نگار عمیق تر و عمیق تر می شد . ولی از لحاظ رابطه جسمی ، بعد از اون روز اول که صورتش رو به صورتم چسبونده بودم من و اون هیچ رابطه ای با هم نداشتیم . من به شکلی جدی به نگار بصورت نامزد احتمالی ازدواج نگاه می کردم . تا اینکه پدر تماس گرفت . درست چند روز قبل از امتحانات پایان ترم .

- فرشاد جون بابا. خوبی ؟

- آره پدر. چی شده ؟

- فرشته. فرشته تصادف کرده . خودت رو برسون بابا

دیگه نفهمیدم چی شد . فاصله رشت تا تهران رو با وحشت شدیدی طی کردم . کسی خونه نبود . به منزل عمو زنگ زدم و آدرس بیمارستان رو گرفتم. پدر توی حیاط بیمارستان نشسته بود . خوشبختانه فقط استخوان لگن فرشته شکسته بود که باید با عمل سر استخوان با پروتز تعویض می شد. فردای اونروز بعد از خرید پروتز ماجرا رو تلفنی برای نگار تعریف کردم . قرار شد به خونه من ( که کلیدش رو داشت) بره تا شیر آب و گاز رو ببنده .

عمل جراحی یکی دو روز بعد با موفقیت انجام شد.طی ده روزی که تهران بودم اصلاً نشده بود که بتونم با نگار صحبت کنم. هیچوقت خودش گوشی رو بر نمی داشت . برای برگشت ساعت 4 صبح از تهران راه افتادم . میخواستم به امتحان ساعت 9 برسم . دو تا از درسها رو اصلاً امتحان نداده بودم . خوشبختانه امتحان خوبی دادم .

ساعت یازده بود که به خونه رسیدم . میخواستم لباسم رو عوض کنم و بعد از ده روز نگار رو با قیافه تر و تمیز تری ببینم . در رو که باز کردم نگار داشت جلوی آینه موهاش رو خشک میکرد . حوله قرمز فرشته ( که جا گذاشته بود ) تنش بود. صدای آب از حمام همچنان می اومد. خندیدم و گفتم ای پدر سوخته از کجا فهمیدی من برگشتم؟ و خواستم بگیرمش توی بغلم . که صدای دیگری از حمام آمد که گفت :

- نگار کیه ؟

صدای فرید بود !!! نگاهی به نگار انداختم . به آرامی از در بیرون رفتم . سوار ماشین شدم و مستقیم به طرف انزلی راندم . نیاز به آرامش داشتم.......