گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

گل دانلود

کسب درآمد دانلود فیلم جدید دانلود آهنگ های جدید جوک آشپزی خدا دختر خبر رقص روزنامه خبر پیروزی خبر استقلال دانلود نرم افزار آندروید آیفون آیپد دانلود آهنگ – دانلود فیلم دانلود نرم افزار –دانلود عکس – دانلود بازی – دانلود برنامه

شبی از آنِ رابی

شبی از آنِ رابی


  

 این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم.  نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.  مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.  در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.  با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام.

    امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام.  یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.  رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.  برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند.  امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد.  پس او را به شاگردی پذیرفتم.  رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است.  رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد.  امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.


    در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.  در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم."  امّا امیدی نمی‌رفت.  او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت.  مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد.  همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.


    یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید.  خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم  بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.  البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید.  وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.


    چند هفته گذشت.  آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم.  بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟".  توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی."  او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم.  خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.


    نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند.  شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد.  تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.  برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم.  در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.


    برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد.  شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود.  رابی به صحنه امد.  لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند.  با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"


    رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد.  وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.  ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم.  انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید.  از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت.  آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد!  هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد.  بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتهی رساند.  تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.


    سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.  گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی!  چطور این کار را کردی؟"  صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟  خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد.  او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود.  امشب اوّلین باری است که او می‌توانست بشنود که من پیانو می‌نوازم.  می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."


    چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد.  مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.


    خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم.  و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.


    رابی در آوریل 1995 در بمب‎گذاری بی‎رحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.  


 

عشق مجازی

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم.


 مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.


فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه


نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:


- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟


- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم


- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.


- باشه برات می خرم


صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.


صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.


عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟


آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.


- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟


غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم.


گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.


آنوقت پسرک روبروی من نشست.


- عمو ... چیکار می کنی؟


- ایمیل هام رو می خونم.


- ایمیل چیه؟


- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.


متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:


- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده


- عمو ... تو اینترنت داری؟


- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه


- اینترنت چیه عمو؟


- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار،موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.


- مجازی یعنی چی عمو؟


تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.


- دنیای مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رواونطوری که دوست داریم عوض کردیم.


- چه عالی. دوستش دارم.


- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟


- آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.


- مگه تو کامپیوتر داری؟


- مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.


- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی.


- وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم


- خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمیفهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.


- و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتربزرگی بشم.پدرم سالهاست که زندانه...مگه مجازی همین نیست عمو؟


قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.


صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم راهمراه با این جمله پاداش گرفتم:


- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.


آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم...

خاطره ای از دکتر شفیعی کدکنی

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!

متلک پرانی به خواهر دوست

یه روزی پسری باخانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند بعد از یک ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!! میگه نه !!





میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش، رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم ولی نمیدونستم که خواهرتو بود !
.
.

.
.
دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد و خوابید ولی خواهرمو نشناخت

ماجرای تاسف بار دختر شیرازی

تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!! نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟

-فاطمه…بخر دیگه…!

-کلاس چندمی فاطمه…؟

-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..

-می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم  مامان و بابات کجان فاطمه؟؟

-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم

(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)

-فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟

-باشه فقط ۳ تا !

-باشه…

-اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم

- فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!

سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه…

دکتر و عمل جراحی پسر

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان... شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,


 


او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟



پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,



پدر با عصبانیت گفت:"آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟



پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس انجیل گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز میگردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام میدهیم به لطف و منت خدا ,,,

پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,

عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,

و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,

پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟

پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند ,

تراشیدن موی سر دختر عاشق

همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.


تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.


ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.


آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.


گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟




فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:


باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد.


بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟


دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.


ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.


بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟


نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.


و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن


عصبانی بودم.


وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.


همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.


تقاضای او همین بود.


همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.


گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.


خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟


سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟


آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟


 


حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.


مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟


آوا، آرزوی تو برآورده میشه.


آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .


صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.


در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.


چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.


خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا


فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.


اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.


نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .


تقدیم به بروبچ های انجمن حمایت از بیماران سرطانی استان کردستان

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم


نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .


آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.


سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟


خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

مستحق تر

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …


برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم !


زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !

زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …


پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی


داستان بزرگواری یک خانم در مقابل مزاحمت یک جوان

نوزده یا بیست سالم بود ، یک بار ماشین پدرم را برداشتم و با دوستم رفتیم که به اصطلاح یک دوری در خیابون بزنیم ، حس و حال جوانی‌ و شاید هم نادانی‌ باعث شد جلوی پای یک خانمی که کنار خیابان ایستاده بود و مقداری خرید هم کرده بود ترمز کنیم دوستم از آن خانوم خواست که سوار ماشین بشود و ایشان قبول نکرد از ما اصرار و مثلا گرم گرفتن و از آن خانوم که محترم هم بود انکار و این جمله که لطفا مزاحم نشید!




 دیگه کم کم ما هم نا امید شدیم و قصد حرکت داشتیم که ناگهان یک موتور نیروی انتظامی جلوی ما نگاه داشت و دو سرنشین آن آمدند به سوی ماشین و از من کارت ماشین را خواستند ، من هم دادم بعد گفت بیا پایین من هم پیاده شدم ، یکی‌ از آنها با حالتی‌ تهاجمی و با یک فحش جاشنی گفت: برای چی‌ مزاحم مردم میشوی ؟

 من که واقعا ترسیده بودم گفتم : من مزاحم نشدم


 گفت: حالا که رفتی‌ امشب بازداشتگاه معلوم میشه چه غلطی کردی


 داشت کلید ماشین را از دستم می‌گرفت دیدم همون خانوم که تا دو دقیقه پیش واقعا مزاحمش شده بودم اومد طرف نیروی انتظامی و گفت: جناب سروان این بچه‌ها مزاحم من نشدند ، مسافر کش بودند مسیرمون به هم نمیخورد

 پلیس یه نگاهی‌ به من کرد و سویچ و کارت ماشین را بهم داد


 من سوار ماشین شدم و با دوستم رفتیم ، ولی‌ شرمندگی که برام به وجود آمد را تا آخر عمر فراموش نمیکنم من حتی از شرمندگی نتونستم به صورت آن خانوم نگاه کنم و عذر خواهی‌ و یا تشکر کنم



 این ماجرا برای دوران جوانی‌ بود ولی‌ باعث شد تا همین امروز یک همچین کاری را تکرار نکنم و هر وقت از خیابان عبور می‌کنم به خانوم‌ها با احترام خاصی‌ نگاه کنم


 بیائید دست به دست هم بدهیم این فرهنگ را در کشورمان نهادینه کنیم ، تا همه با هم با امنیت کنار هم باشیم

 بیایید یاد بگیریم که فرهنگ را خودمان باید بسازیم


 اگر حکومت‌ها فرهنگ‌ها را ویران نکنند مطمئن باشید فرهنگ سازی نمیکنند ، پس خودمان فرهنگ را بسازیم

خاطره شنیدنی از کمک به موسسه بیماران سرطانی محک

اواخر سال ۸۰ بود . اجازه داده بودن که محک توی پاساژ ونک واسه تبلیغ و جمع آوری کمک مردمی یه میز بذاره . یه شب نوبت من بود که پشت میز باشم . دیدم یه پسر بچه ۷ ، ۸ ساله که آدامس میفروشه اون دور بر می چرخه . اومد جلوی میز واستاد ، انگار بلد بود

بخونه . داشت پوسترها رو نگاه می کرد. برخلاف خیلی از بچه‌های کار که یهو میپرن روی سر آدم این اصلا به کسی گیر نمی داد. ا
احساس کردم می خواد یه چیزی بپرسه اما رو

ش نمیشه. صداش کردم که یه آدامس ازش بخرم که شاید سوالش رو هم بپرسه. خلاصه در حین خرید آدامس و دادن ۱۰۰ تومنی پرسید : واسه چی برای این بچه‌ها پول جمع می کنید ؟ مگه مامان و بابا ندارن ؟
من : چرا ! اما وضع مالیشون خوب نیست!
...
انگار با این حرف ۱۰۰ فحش بهش داده باشم ! عصبانی شد گفت : برن کار کنن ! مثل من ! من هم کار می کنم
من : خوب این بچه‌ها مریضن ، بدنشون درد می کنه ، نمی تونن از تخت بیمارستان بیان پایین .
واستاد چند ثانیه منو بر و بر نگاه کرد بعدش یه دونه از آدمس هاش رو انداخت توی قلک محک و گفت : بدینش به یکی از همون بچه ها. یه لبخند زد و دوید رفت .
انگار یخ زده بودم . اصلا زبونم بند اومده بود. یه لحظه احساس کردم چه قدر در برابر وسعت قلب اون بچه من کوچیکم و کی می تونه واسه اون آدامس ۱۰۰ تومنی قیمت تعیین کنه ؟! توی جعبه آدامسهای اون بچه ۷،۸ تا آدامس بود که یکیش رو بخشید .
بعدش وقتی مردم میومدن و من براشون در مورد محک توضیح میدادم تا یه کمکی به بچه‌های سرطانی بکنن از کر بودن دل این همه آدم خندم می گرفت ! آدم بزرگهایی که باید ۲۰ دقیقه براشون از کارهای محک بگم تا شاید یه ۱۰۰۰ تومنی بندازن توی قلک اون هم بیشتر مواقع با اکراه و کودکی که فقط کافی بود براش بگم این بچه‌ها "درد" دارن...