ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بامداد سرد بهمن ماه بدنیا می آیم.. پنج خواهر و یک برادر 14 ساله، در خانه منتظر و به گوش مانده اند و تا خبر تولدم را می شنوند، هلهله می کنند. برادرم قلک کوچکش
را می شکند و همان شبانه پولهایش را بر می دارد و به امامزاده «معطوک» خرمشهر می برد و نذرش را در ضریح می اندازد. خدا به او یک «برادر» داده.
در آن روزها «برادری» هنوز قیمت داشت!
1357
انقلاب است. کوچه ها را می دَوَم. وقتی به خانه می رسم، کسی نیست. همه رفته اند خانه «خدیجه خانم» پای تلویزیون نشسته اند:«هیس! بیا امام رو ببین! امام اومد!»
زنها و بچه ها، یکی یکی «صورت امام» را بر صفحه تلویزیون می بوسند. مادرم که زن سّیده و معتقدی است، دستی بر صفحه تلویزیون می کشد و «قل هوالله» می خواند و مرا فرا
می خواند. جلو می روم. دستش را مسح می کشد روی صورتم.
در آن روزها «ایمان» هنوزقیمت داشت!
1363
بحبوحه جنگ است. مادرم چادر به سر از دور می آید. نگاهش ناامید اما مهربان است. کتابهایم را به او میدهم تا پولش را از دستش بگیرم و بروم برای ناهار، نان بخرم.
اما می بینم آن کاغذ، پول نیست! «کوپن» است. کوپن روغن یا قند یا برنج. دارد می رود آن را به «محمودآقای بقال» بفروشد و با پولش، نان و پنیر بخرد! پدرم از یک وانت پیاده می شود،
زیرلب به راننده غُر میزند که کرایه اضافه گرفته. راننده کرایه اش را به پدرم پس می دهد و هر دو می خندند.
«همدلی» هنوز قیمت داشت.
پدر 40 تومان به مادر می دهد. مادرم می گوید: «با این که نمی شود چیزی خرید!» پدرم می گوید:«توکل برخدا! فردا هم خدا کریمه!»
در آن روزها «امید» هنوز قیمت داشت.
1365
بمباران های دشمن بعثی به شیراز هم رسیده.. پدرم سالهاست «عزادار» شهر دوست داشتنی مان «خرمشهر» است. اینجا و آنجا مردم می گویند باید کاری برای وطن بکنیم.
آن روزها «وطن» هنوز قیمت داشت!
یک شب تابستانی سر شام می گویم:«من با حسن میخواهم بریم جبهه!» زبان مادرم بند می آید! «حسن» همکلاسی ام به «شوخی و جدی» به من می گوید تصمیم گرفته
«شهید» شود تا خانواده فقیرش «بیمه» شوند! جایی شنیده ام:«نگویید انقلاب برای من چه کرده؟ بگویید من برای انقلاب چه کرده ام؟» فکر می کنم. اما معنایش را نمی فهمم.
من هم می خواهم همراه حسن به جبهه بروم تا وقتی کسی پرسید:«تو برای انقلاب چه کاری کرده ای؟» جوابی داشته باشم! چون هنوز انقلاب برای خانواده فقیر ما کاری نکرده
و نمی توانی این سئوال را بپرسی؛ مگر آنکه به سئوال دومی، جواب داده باشی!
از طرفی به قول «حسن» در آن شرایط سخت، «یک نان خور» هم کمتر، بهتر! «حسن» را بعد از «شبیخون انبردستی» ستون پنجم در جزیره مجنون هرگز نمی بینم! مفقودالاثر شده
و جز پلاکش چیزی از او باقی نمانده است! در برگشت، حجله اش را سر خیابان شان می بینم. می شنوم خانواده اش، پول اهدایی «بنیاد شهید» را قبول نکرده و گفته اند:
«حسن جانش را برای اسلام و وطنمان داده، نه برای پول!» هنوز هم وقتی فاتحه می خوانم، یاد«حسن» هستم و به یاد «مرام» خانواده فقیرش.
آن روزها «مرام» هنوز قیمت داشت.
1368
یک سال بعد از جنگ، «کار» کم است. اما هنوز «امید» هست. پول نیست، اما هنوز «توکل» هست. «خوشبختی» نیست، ولی هنوز «خنده» در خانه ها هست. «پدر» چندماهی
است «رفته» و بین ما نیست، ولی «وطن» همچنان هست.ما هرچه توانستیم برای انقلاب کرده ایم، ولی انقلاب هنوز کاری از دستش برنیامده! خانواده هنوز در فقر است.
آن روزها هنوز «فقر» زینت مؤمنان است و مسابقه ثروت اندوزی شروع نشده!
پدرم در خاک سوخته خرمشهر «جان» داده و من از اینکه جنازه اش را از شهرش انتقال دادیم و در شیراز دفن کردیم، هنوز احساس گناه می کنم. می گویم خرمشهری که ما
رفتیم و دیدیم، نه گورستان داشت.نه غسالخانه داشت و نه حتی «قبرکن»! چاره ای نداشتیم مادرم می گوید اینجا هم جزو خاک وطنشه. «خاک پاک» ایرانه. فرقی نداره!
آن روزها هنوز «خاک» قیمت داشت.
در خرمشهر، آن قدر «بیکاری» هست که راننده ماشینی که کنُترات می کند تا ما و جنازه پدر را به شیراز ببرد، تا خود شیراز سرخوش است که مسافری گیر آورده و با صدای کم،ترانه
های «آغاسی» را زمزمه می کند! بعد به خود می آید و آهی می کشد و زیرلب فاتحه ای می خواند. دست آخر «نصف» پولش را بابت شرمندگی یا همدردی نمی گیرد.
آن روزها هنوز «معرفت و همدردی» قیمت داشت!
1371
می آیم تهران.روزنامه «سلام» و خبرنگاری می کنم و در اتاقی در طبقه آخرش، شبها می خوابم و روزها می نویسم. اما کم خوابی همیشگی را دارم. هنوز هم می نویسم
و هنوز هم کم می خوابم. با خودم می گویم باید کاری بکنیم. هنوز می دانم باید کاری برای «ایران» بکنیم.تا روزی که ایران برای ما «کاری» بکند! با این حال؛
ایران» هنوز قیمت داشت.
«تکه نانی» داشتیم. «خرده هوشی»، ایمانی، دینی،... و صدای اذان مرحوم مؤذن زاده، همیشه به یادمان می انداخت که هرچه نباشد، آن بالاها یک «خدایی»هست!
خدایی که خیلی کارها برایمان کرده، بی آنکه پرسیده باشد:«تو برای خدای خود چه کرده ای؟»