میترا، اکنون ?? ساله است و خود را یک زن به بیراهه رفته معرفی میکند. وی، میگوید: زمانی به خود آمدم که در پرورشگاه، مشغول زندگی بودم، روزی خانوادهای به آنجا آمد و مرا به عنوان فرز?د خوانده، با خود برد.
هنوز چیزی از ورود من به آن خانه جدید نگذشته بود؛ که اذیت وآزارها شروع شد. به عنوان یک دختر سر راهی در بین اطرافیان شناخته شدم. این نام روی من ماند، تا در آستانه ?? ساله شدن، روزی که برادر مادر جدید قصد تعرض به من را داشت ، همه چیز برایم رنگ دیگری گرفت.
وقتی پا از خانه بیرون گذاشتم، دیگر یک دختر سالم نبودم و چارهای جز تنفروشی ، برای تأمین زندگی نداشتم. فروغ نیز: سرگذشت تلخی دارد، او وقتی به خود آمد که عاشق پسر همسایه (شاهرخ) شده بود.
اختلاف خانوادهها و راضی نبودن مادر شاهرخ به این ازدواج، باعث شد مادر فروغ او را به یکی از فامیله های خود که خیلی ثروتمند بود بدهد.
فروغ، زندگی جدید خود را در کنار شوهر و پدر شوهرش آغاز کرد و روزی که متوجه شد پدر شوهرش نیتهای پلیدی، نسبت به او دارد،آن زندگی اشرافی را ترک و به خیابان پناه برد. او در همان شب اول به دو مرد غریبه پناه برد و از آن پس، دیگر به ناچار برای تأمین زندگیش ، این کار را انجام داد واکنون ?? سال از زندگیش می گذرد، نمی خواهد در رابطه با گذشتهاش حتی فکر هم بکند.
لیلا ?? ساله و خواهرش ?? ساله در یکی از پارکها بر روی نیمکتی به اطراف نگاه میکنند تا اینکه ما به سراغشان رفتیم و با آنها گفتگویی را آغاز کردیم: لیلا میگوید: پدرمان معلم بازنشسته است و مادرمان خانهدار. حقوق پدر کفاف امرار معاش ? فرزند را نمی دهد. برادرانمان مکانیکی کار می کنند.
ما دو خواهر هم دور از نظر خانواده خرجمان را خودمان در میآوریم. در این میان مردی کهنسال (حدود ?? ساله ) به اطرافشان میآید و به آنها می گوید : روبرو آن ماشین منتظر شماست، در ضمن ناهار هم میهمان هستید.
پگاه نیز سرنوشت خود را اینگونه تعریف می کند: مادر و پدرم با هم اختلاف داشتند و از همدیگر جدا شدند. من پیش مادرم ماندم و وی دوباره با مردی ازدواج کرد . وقتی به خود آمدم که از ناپدریام; دور از چشم مادر و به بهانه ازدواج با یکی از همکاران شرکتیام صاحب دو فرزند شدم و …