زن خیابانی
همه ماجرا و داستان این گزارش از آماده شدن برای ساختن یک مستند شروع شد. مستندی جسورانه درباره زنان خیابانی. طرح بر این اساس بود که باید حرفهای این آدمها را در بخش اصلی کار داشته باشیم اما یک نکته این میان وجود داشت و اینکه تمام این آدمها به شدت از دوربین فراری بودند و وقتی هم به هر ترتیبی جلوی دوربین قرار میگرفتند تبدیل میشدند به آدمی دیگر و دنیا و حرفهایشان از زمین تا آسمان فرق پیدا می کرد و... با بررسی این ماجرا و جوانب دیگر در نهایت قرار شد که دوربینی مخفی در یک ماشین قرار دهیم (البته با حفظ حریم خصوصی و بدون نشان دادن چهره کسی) وبرویم واینها را سوار کنیم و حرف بزنیم تا حرف ها چیزهایی واقعی از آب دربیاید.
کاری با باقی ماجرا در اینجا ندارم چون قرار نیست خاطرات ساخته شدن این مستند نیمه کاره را برایتان نقل کنم اما درنهایت به جایی رسیدیم که باید یک نفر از ما به صورت امتحانی این کار را انجام میداد. یعنی با ماشین مذکور می رفت و کسانی را سوار میکرد تا با آشنا شدن فضای کار باقی ماجرا را جلو میبردیم. همین شد دستمایه گزارشی که قرار است بی هیچ توضیح بیشتری با هم در ادامه بخوانیم.
***
وقتی قرار شد خودم این کار را انجام بدهم در برخورد اول حس عجیبی نسبت به انجام آن داشتم. فضای دودوتا چهارتای عجیبی مدام خر ذهنم را میگرفت که بیخیال شو. سوالهای عجیبی که درونت را به هم میریخت. از اینکه اگر مثلا آشنایی تو را ببیند چه پاسخی برایش داری یا اینکه اگر توسط پلیس دستگیر شوی تا ماجرا را روشن کنی چه اتفاقاتی برایت میافتد و... به هرحال بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم دل را به دریا زدم و رفتم. جاهایی که پاتوق این آدمها بود را از قبل شناسایی کرده بودیم من با ماشین خودم بودم و یکی دوتا از بچهها هم در ماشینی دیگر به دنبالم آمدند برای مواقع اضطراری!
***
پاتوق اول؛ جایی حوالی مرکز شهر
قرار است فقط با هم حرف بزنید پس نگران نباش. این جملهایست که مدام با خودم تکرار میکنم دربرخورد با استرسی که درکنار کاری که تا به حال انجام ندادهای به سراغت میآید. در این قسمت از شهر از اوایل تاریکی میتوانی سوژههای مورد نظرت را پیدا کنی. باید صبور باشی و کمی بگردی. در چرخ اول توی خیابان با موردی روبهرو نمیشوم. مسیر که تمام میشود دور میزنم و دوباره آن را از سر شروع می کنم.
این بار در حین حرکت یکی را پیدا میکنم. میزنم کنار خیابان و زیر نظرش میگیرم. با چندتایی ماشین که جلوی پایش میایستند حرف میزند و بعد خودش را کنار میکشد. تا تنها پیدایش میکنم ماشین را هی میکنم به طرفش. حالا درست جلوی پایش ایستادهام. شیشه را میدهم پایین. ظاهر سادهای دارد درست مثل آدمهای معمولی.
اول فکر میکنم نکند اشتباه متوجه شدهام اما بعد خودم را جمع و جور میکنم میگویم:«بفرماید درخدمت باشیم.» کمی نگاهم میکند انگار چیزی در من میبیند. باز ترس برم میدارد که نکند بویی برده باشد اما خودم را آرام میکنم چون هنوز که چیزی بین ما ردوبدل نشده. سر راست میرود سر اصل ماجرا. «قیمتش پنجاه تومنه. میدونی که؟!» میگویم«بفرمایید سوار شید.» جواب میدهد که اگر با پول مشکلی ندارم سوار شود و باقی ماجراها را در راه حل و فصل کنیم چون اینجا داریم تابلو بازی درمیآوریم.
پس از چند لحظه حالا دیگر سوار شده و راه افتادهایم. از ورودی خیابان وارد اتوبان میشوم. ترافیک است و فرصت خوبی برای حرف زدن. میگوید:«انگار دفعه اولته میآیی؟» خیلی دلم میخواهد چرایی این ماجرا ر از او بپرسم. اینکه چرا چنین تصوری دربارهام کرده؟! ادامه میدهد:«تا دیدمت فهمیدم. از نوع حرف زدنت و اینکه چانه نزدی برای قیمت و شرط و شروطی نگذاشتی و...» ترافیک همچنان ادامه دارد. «حالا کجا میخوایم بریم؟» می گویم خانه یکی از رفقا که موقعیتی پیش آمده. سریع میگوید:«چند نفرید؟ من تنها کار می کنم ها از همین الان گفته باشم اگر چند نفر باشید نمی آیم. فقط خودت. وگرنه همین جا پیاده میشوم.» به او اطمینان می دهم که نفر دیگری در کار نیست.«جاش امنه؟ حوصله دردسر ندارم ها...» حرفها از این دست ادامه دارد و داریم به اواسط اتوبان میرسیم.
فرصتی باقی نمانده و باید بروم سراغ اصل ماجرا. کمی در جایم جابه جا میشوم و از او میپرسم:«چند وقت است داری این کار را میکنی؟» جواب میدهد:«کدام کار؟» نمیدانم باید چطور واژه را بیان کنم. بالاخره خدا به دادم میرسد.«همین سوار ماشینها شدن و...» میگوید:«واسه تو چه فرقی میکنه چند وقته؟ کار دیگه. چیه توام فکر ازدواج افتادی یا رمانتیک شدی داری از این سوالا میپرسی؟ یا نه شایدم میترسی مریض باشم؟ خیالت راحت باشه من حواسم جمعه. دیدی که به خودتم گفتم چطور حاضرم بیام. من تک میپرم که روی همه ماجرا کنترل داشته باشم.»
می پرسم نمی ترسی این وسط بلایی سرت بیایید؟ اصلا تا حالا شده کسی این وسط اذیتت کند. کمی نگاهم می کند.«نه تو انگار حالت خوب نیست. این وسط این سوالا چیه می پرسی؟ چرا اذیت نشدم. خوبم شدم ولی به حال تو چه فرقی داره؟ اینم یه کاره مثل باقی کارا که خب سختی های خودشم داره. یه عده آدمن کمتر اذیت می کنن و بعضی ها هم دور از جون تو مثه حیوون می مونن.» این قدر تلخ درباره این چیزها و خاطراتش حرف می زند که انگار سالهاست می خواسته با کسی درباره آنها حرف بزند.
نمیدانم باید ماجرا را چطور ادامه بدهم. داریم به پایان اتوبان نزدیک میشویم و ترافیک روان شده و بیشتر از این نمیتوان ماجرا را کش داد باید کمکم برسیم. هرجور طرف را بالا و پایین میکنم جوابهایش شسته رفته است. «اِ... چقد فلسفی شدی امشب تو. به جای این حرفا بیا چیزای خوب بگیم کیفشو کنیم. اصلا بگو ببینم تو دوست داری وقتی رسیدیم ...» فهمیدم که دیگر مجال ادامه نیست. ناگهان خرابی ماشین را بهانه میکنم و درگوشهای از اتوبان پارک میکنم. «چی شد وایسادی؟!» توضیح می دهم که موتورش مشکلی داشته و حالا دارد جوش میآورد. «خب سعی کن درستش کنی اینجا کنار اتوبان تابلوئه با هم.»
خودم را با ماشین سرگرم میکنم و بعد از چند دقیقه بر میگردم و میگویم:«باید صبر کنیم تعمیرکار بیاید. چارهای نیست.» درهم میشود« شانسو ببین. من وقت ندارم نمی تونم که تا فردا پیشت باشم گفتم که باید آخر شب برم. نمی شه ولش کنی اینجا بیان ببرنش؟» و حرف می زنیم و من دلیل میآورم که باید باشیم و او که برویم. آخرش میگوید:«گفتم تو این کاره نیستی. معلوم بود نمیشه اصلا. خودت باش من میرم.» موقع رفتن هم 20هزار تومان برای ضایع شدن وقتش طلب میکند. میگویم:«شمارهای چیزی بده پس بعد دوباره بیایم سراغت.»
چیزی نمیگوید. پیاده میشود.«هروقت خواستی بیا همون جا پاتوقمه. بودم ماشینتم مشکل نداشت دوباره میریم.» و میرود و کمی جلوتر میایستد و بعد از چند دقیقه دوباره ترمز زدنها شروع می شود و درحالیکه مثلا دارم با ماشینم ور میروم سوار ماشین مدل بالایی میشود و میرود. نه محتاج نگاهی هستم که بلغزد بر من
و نه آشفته حالی که در خویش گمشده باشد
تنها عاشقم !
عاشقی بی پروا
که تمام هستی اش را فدای عشق کرده
و عشق را با همه دردهایش با جان و دل خریده است
عاشقی که وقتی دروازه قلبش را به روی هستی گشود
عشق بی محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند
تنها عاشقم !